برای تو

انگار سالهاست از پیشم رفته ای .می دانی؟ تو را نمی بینم حتی وقتی نیه شب چشم هایم را باز می کنم، می چرخم نیستی حتی خاطره حضورت انگار سالهاست این مکان را ترک کرده. به دنبال تصویرت همه اتاق ها را گشتم، می گردم گمت کردم یه چیز بزرگ را گم کرده ام. این باران لعنتی هم یک ریز می بارد . تازه دیروزنه پریروز وقتی امد دستمال کاغذی مچا له ات را را از زیر کاناپه برداشتم.هر بار که می امدم  طو اتاق منتظر بودم دیگه انجا نباشه ، اما بود.غمگینم مثل این روزهای بارانی خاکستری خاکستریم.دیروز غروب وقت امدن به خانه عطر شب بوها کوچه را پر کرده بود ، مثل هر سال از دیوار بیرون زده بودند ، دو شاخه چیدم برای انکه در سکوت و تاریکی عطر اشنایشان را به درون  بکشم. جای تو کتاب نیمه از خواندنت را خواندم.یادت که هست!

تا بهار سال آینده



تا بهار سال آینده

بهار با خود وسوسه های شگفت انگیزی بهمراه می اورد .دوباره آمدند من او را دوست دارم ......  .خودش هم می داند این طور فکر میکنم سالی یکبار به ویلایشان می آیند نوزده بهار از زندگی من می گذرد .بهار و او .

بهار بدون او و او بدون بهار ناخوشایند است .غروب کنار رودخانه وقتی داشت به گلهای بنفشه نگاه می کرد او را دیدم به من لبخند زد و گفت:هر سال بیشتر می شوند .در دلم گفتم:مثل من ، هر سال بیشتر و بیشتر تو را دوست می دارم .در جوابش  گفتم : من عاشق بنفشه ها هستم (نگاهم کرد دستم را لای موهایم بردم و ادامه دادم )آخر آنها آمدن بهار را به من خبر می دهند و آنها( اشاره کردم به بنفشه ها )بنفشن، مهربانن وخجلن .البته خیلی نامطمئن ولی امیدوار.

چشمانش را بست ولبخندی لبانش را باز کرد وگفت :ولی امیدوار .

من گفتم: بله امیدوار و امید به نگاهی روشن تر.

خنده کرد وگفت:شما خیلی بچه اید.

راه خودش را پیش گرفت. من گفتم : این طور فکر می کنید؟

چرخی زد وگفت:البته(مکثی کردوادامه داد)6سال دیگه نظرت تغییر می کنه. یادم رفت .اسمش امیر همایون هست تصویرش رو کشیدام ،اما خمیده ،مثل یک گل بنفشه . اوغریبه نیست پسر عموی پدر پدرم هست.فردا همه خونه عمو دعوتیم او هم می آید می دونم که میاد.امد مادر مرا نشانش داد گفت :فسانه دختر کوچیکم تازه دانشگاه قبول شد.

او به مامان گفت :شبیه مادر بزرگ هستن.مادر بزرگ، مادر مادر بابام . در جونی مرد. اسمش هیوی بود .مادر جنوبی پدر گیلانی . یک عکس سیاه و سفید ازش داریم چشمانی سیاه وکشید جذاب بود من انطور نیستم .این رو خودم میدونم.یک اتفاق خوب هم افتاد .خواست تا باغ رو بهش نشون بدم، باغ چای رو.وای نمی دونی ماه کامل بود. ولی هیچ اتفاق نیفتاد. از نور، از بوی چای واینکه خیلی اینجا رو دوست داره حرف زد.- شما واقعا اینجا رو دوست دارین؟متعجب به من جواب داد:البته من این باغ وبوی برگ چای رو دوست دارم.

نیمه شیطانیم بیدار شد :اگه دوست دارید چرا بیشتر اینجا نمی یاین؟ برگشت بهم نگاه کرد پوستش روشن نیست فکر کنم ان لحظه کرم بود ویا مهتابی.ارام گفت:هر گز اون چیزی رو که دوست داری کامل به دست نمی اری هرگز انسان خوشبخت واقعی نیست.

دوباره ان نیمه طغیان کرد:دیدگاه، به نظر من انسان باید دیدگاه خودش را نسبت به خوشبختی تغییر بده ما باید(نا خوداگاه دستانم را از هم باز کردم)خودمان خوشبختی رو به وجود بیاریم نه اینکه به دنبالش بگردیم.

رویش را از من برگرداند وگفت:شعار میدی وقتی 26سالت شد اون وقت دست از شعار دادن بر می داری.چند قدم رفت وبرگشت به طرف من پرسید:تو خوشبختی؟ فسانه ایا تو خوشبخت هستی؟ ان لبخند موروثی بر لبانم نقش بست می دانم چشمانم برق زدچون مامان همیشه این رو بهم می گه.

-بله من خوشبختم الان در کنارتوزیر نور ماه همراه این نسیم بهاری که بوی برگ چای ونم رو می اره خوشبختم.

با نگاهی سرد وچهری گرفته به من گفت:بامن خوشبخت نیستی چون..

سیاه این سگ مزاحم نمی دونم از کجا یک هو پیداش شد به طرفش حمله کرد تا سیاه رو اروم کنم همه اومدن ودیگر هیچ.

امروزصبح ساعت 7 رفتنن .تا بهار سال اینده.

۶/۱/۱۳۸۲

 


دود

یادم هست کنار آتش از میان دود با چشمان قرمز گفتی : هیچ وقت به گرمای ناتوان دلی ، دل نبند.خندان گفتم: چرا ؟با چشمان سرسختت در چشمانم نگاه کردی و گفتی :چون دودش خیلی بیشتر از گرماشه.

دو برگ


یادم هست زیر سپیدار بلند لانه کلاغ های پیر را نشانم دادی و گفتی: هر دو برگی از درخت روزگاریم.

دلبستگی

روی سکوی فلکه وسط حیاط نشسته بودایم وبی حوصله نفسهای عمیق میکشیدیم به امید دور کردن هرچه بدی از ذهن و تن ناگهان سر را برگردنی وگفتی : میدونی چرا ما تو هوا معلق نیستیم!؟ بی حال گفتم : بخاطر جاذبه ست. سررا تکانی دادی وگفتی: نه برای دلبستگی ست.

                                                   

   



یادم هست زیر درخت های کیوی بر روی علفهای تازه نشته بودیم و تن مان را به پشه های نالان بخشیده بودیم . تو به من گفتی :سخت نگیر ، اسمان اگه ابرهای  تیره رو سخت بگیره که دیگه آبی نمی شه .من نالان گفتم :احساس می کنم ابرهای سیاه آسمون وجودم رو سخت گرفتن .تو شانه بالا انداختی و به آسمان اشاره کردی و گفتی :به باد بسپارشون.

                                                                   (  فروز )