در هوای

در هوای نخستین پاییز لبخند زدی- شب شد

در هوای نخستین پاییز – تنهایی معنی شراب

                   می داد

پاییز بر پارچه های خانه ی  ما ریخته بود

          دوستی های ناکام

          در پاییز زرد.

      من گفتم : آرام بمیریم

  که فردا ما را تشییع کنند

زلف های ما در شکستن پاییز

خرامان ، خرامان از برگ و دود

          دور می شد

 ما مسافران مانده در دود

      می پرسیدیم:

پس این پاییز چگونه به خانه

          باز می گردد.

 صدای عاشقان – در باد

      شنیده می شد

نه بوی مرگ داشت

     نه بوی آشتی

پس گفتیم آری، بله

در برگهای پاییز گم شدیم.

رویای ما در کوچه نبود – زود و فسفر اسا

              خسته ماندیم

       باز غرق شدیم – نه در آب دریا

           نه در دریای اشک

          بازهم غرق شدیم

     در سکوت این دو پرنده

          که در پایان هفته

       منتظر مرگ ما بودند

          باز هم غرق شدیم.

مجموعه شعر: عاشقی بود که صبحگاه دیر به مسافر خانه آمده بود    -  احمد رضا احمدی

از بس به خورشید نگریسته ام

خورشیدی

جانشین چشمان من شده است

و نور خیره کننده خود را

بر جهان می پاشد

و تندی روشنی آن

جهان رنگ تاریکی

به خود می گیرد.

بیژن جلالی- شعر سکوت

بعد پنچم ، آزادی

 

دایره در اثبات تساوی شعاع های خود

برگرد مرکز خود

                   خم مانده است

تا کی می توان شعاهای دایره را

                                         به پیروی از یکدیگر

                                                              محکوم کرد

انعکاس صدای زنجیرها

                            تصویر سرود آزادی را

در آینهء چشم های من

                            می شکند

انتظار آزادی چندان غم انگیز است

                                         که حکّاکی اعلامیهء حقوق بشر

                                          بر دیوارهء کوره های آدمسوزی

چرا انسان

              آزاد

                 به دنیا نمی آید

که آزاد

         زندگی کند

         که آزاد بمیرد

انسان دایرهء غم انگیزی است

که تکرار می شود.

«کیومرث منشی زاده- مجموعه: سفرنامۀ مرد مالیخولیائی رنگ پریده»

برای محمد قاضی

 

بی حنجره،

صدای خموشت،

رساتر است!

بی پنجره،

فضای زمین،

خوش نما تر است!

فریاد بی صدای تو از هر صدا

با گوشهای بسته ی من ، آشنا تر است!

مکث تو از تمام صدا ها صدا تر است!

سنگین نشسته برف

بر بام

اما درون خانه

از آسمان و باغ خدا دلگشا تر است

از خنده ی ستاره و گل، با صفاتر است!

با تارهای صوتی

با نگ تو ، نارسا بود

اینک صدای تو در باد

از گیسوان دلبر جانان، رها تر است!

تهران (دفتر شعر ایستگاه بین راه)

اینک بهار

 

گفتی:((بهار مژدۀ نو داد !))

اما ...باور نمی کنیم!

وقتی که سفره ها همه خالی ست

این برگ های سبز ،آیا

صبحانۀ فقیری خواهد داد؟

افسوس!

با این شکوفه های نارنج

با این بنفشه های نوری

بیگانه ایم ما.

اینک بهار

با بغلی از گل

اما چه سود؟

انسان دردمند و گرسنه

در باغهای پر گل هم تنهاست،

عطر شکوفه ها را

این بادهای ولگرد

با خویش برده اند.

 

 

کاظم سادات اشکوری/از دم صبح

پیمان

من از سرزمین خورشیدم

من پرتو جام جهان نمایم

منم،مهر، پرتو راستیها

خروشی شگفت مغرور برآرامش جاودانم فراز آمد

و سرود نیرومندترین مردان و درخشانترین نیزه ها را بر من فرو

خواند.

بخود نگریستم:

این خروش من بودم.

برارابهء تجلی برنشستم و فروغ بشریت از چهره ام بتافت

جایگاه روز را برگزیدم

و بر سرای برف فرود آمدم،

از خشم ناتوانیها فرا گذاشتم

و، اینسان پاک و پرشکوه، در آنجا که هرگز پیمانی شکسته

نشد، آفریده شدم

من پیام حیاتم

من بخشندهء پیروزیهایم

منم، مهر، پرتو راستیها

در کنار آن بیدار بزرگ...

بر بام دنیا درخشیدم ،

بآرمگاه اژدهای کهن درون شدم،

بر نخستین قدمگاه خورشید آشکار گردیدم.

در آذرخش سپید جامگان...

شب ان آفریدگان ریا را درهم شکستم،

و پوشیده در خاکسترشان ، برجای همه: همه شدم.

من ، رویای بشریتم

منم مهر، پرتو راستیها،

_

چشمان خدائیم...

در جستجوی هم پیمانی عظیم جهان را در نبردید و بر همه فرا

گذشت

و مگر در سکوت سنگین انان که هرگز پیمان نشکستند ،

که شنهای روان طنین پای استوارشان را همچنان باز می گوید،

جستجو شده را نیافت

و من، مهر پاک، مهر بزرگ،

در یاد پرشور آنان به خورشید ابدیت باز گشتم

و پرتو راستی ها را در کاخهائی که ان هم - پیمان ها بر ساختند

مدفون کردم

و آتش خدائیرا آنجا ، در گذرگاه آن قهرمانان جاوید بر افروختم:

آنها که با خود راه و پایان بودند

که سخن را بشکستند وکلام را بچیزی نگرفتند

که خدا آفریدند و خود نا افریده بگذشتند

آنها که داستان پیروزیهایشانرا برسیمرغها درنیامیختند

انها، آن سپاه جاوید ،هم پیمانان منند

من ، مهر، پرتو راستیها ،

سرگذشت شما را ،ای فرمانروایان بزرگ،

بر اعماق خاموش اقیانوسها و سینۀ بی آرام طوفانها بنوشتنم

و مگر در یاد پرافتخار شما ،تجلی خود را بر گرفتم،

باشد که آیندگان قرنها نور مهر را در آتش ابدی شما بازیابند!

باشد که پیمان مهر هرگز نگسلد!

مجموعه (اکنون به تو می اندیشم ،به توها می اندیشم) _ هوشنگ ایرانی _تهران دی ماه1334