برخلاف تصور دیگران که شوخی را کتابی ضد استالینیسمتان نامیدند کوندرا می گوید:"خواهش می کنم مرا از استالینیسمتان معاف بفرمایید. شوخی یک داستان عاشقانه است ." جرقه اصلی کتاب را خواندن خبری درباره دستگیری دختری که گلهای گورستان را برای معشوقه خود می دزدیده اعلام می کند همان طور که خود کوندرا در مقدمه کتاب بیان می دارد:" کتاب یک رمان عاشقانه است دخترک گل دزد لوسی ، الهه غبار است و معشوقه اش لودویک مردی که شخصیت داستان است. کتاب در برگیرنده هفت فصل می باشد که برغم تمام تلاش ناشر برای حفظ امانت به ناچار مجبور شده است قسمتهای ازفصل چهار بخش پنج کتاب را بخاطر بی پروایی نویسنده در توصیف( به شخصه این را صحیح نمی دانیم و علاقه مندان می توانند این بخش حذف شده را در سایت خوابگرد به ترجمه خانم پری آزاد مطالعه
.)بطور کامل حذف کرده است. شوخی حکایت سه روز است سه روزی که لودویک به زادگاهش بعد از گذشت پانزده سال باز می گردد و در این سالها که گذشته سعی می کرد تا خاطرات گذشته را فراموش کند اما با بازگشت به زادگاهش مورامیای زخم های کنه خاطرات دهان باز می کنند و خون تازه به همان شدت نفرت را در تنش به جریان می اندازد. حکایت عاشقانه ی داستان همرام است با نفرتی که سرآغازش شوخی زشت و کوچکی است که روی کارت پستال نوشته می شود و شوخی به شکلهای شگفت انگیزی تکثیر پیدا می کند. تنفر ، تردید و نا آرامی های اجتماعی-سیاسی که موجب می شود شخصیتهای کتاب در طول سالها درگیر شوخی هایی باشند که طبیعت با آنها می کند. لودویک بخاطر نوشتن آن شوخی بروی کارت پستال بواسطه هم حزبی هایش از حذب و دانشگاه اخراج می شود و علامت سلیب سیاه را به بازویش می نشانند. بمدت پنج سال در معدن کار می کند تا باکار در معدن و در کنار کارگران حس خویشتن خواهی درونش از بین برود. در طول محکومیت با لوسی در یکی از تعطیلاتش اشنا می شود به لوسی علاقه مند می شود زیرا او تابع شرایطش است و در ان شرایط مکانی و زمانی به محبت لوسی نیاز دارد، در واقع بهانه ای برای گذراندن ساعتهای سخت کار در معدن . دربخش دوم هلنا وارد داستان می شود زنی میان سال که ساختمان اعتقاداتش ویرانه شده است. ارتباطش با زمانک مردی که لباس های ومتعددی دارد تا هر ان لباسی مناسب با شرایط حاکم برتن کند. یاروسلاو دوست قدیمی و همبازی کودکی لودویک ، مردی خسته و متعجب از ریاکارهای که دیگران انجام می دهند و روبروی خود با پسری از نسل دیگر و زنی که دیگر برایش غریبه است مواجع می شود. کوستکا مردی که باور دارد اختلاف کمونیست ها و کلیسا دروغ است که هر دو برای حفظ منافع خود نه انچه دین(آرمان) می نامند. که ابزاری است برای رسیدن متعصبان خشک مذهب به اهادفشان، نه برای رهایی و آسایش مردم که اگر این هدف .الا که خواسته مسیح می باشد کمونیستها هم به دنبال برابری و حمایت از فقرا هستند. هیچ تفاوتی در نفس کارشان نیست اما اختلاف در جهت برابری و حمایت فقرا نیست اخلاف بر سر کسب قدرت است در هر فصل از کتاب شخصیت ها خودشان گذشته یشان را در ذهن خود مرور می کنند تا حالشان. افرادکتاب می کوشند تا به سراب آرامش خود در سایه تلافی کردن اتفاقاتی که دیگران باعث شداند تا بر سرشان بیاید هستند. نفرت آرام کردن این میل که وجودشان را از درون به تلاطم درآورده. داستان عاشقانه کوندرا زیر فشار نفرت ، از شوخی هایی نه خنده دار که تلخ و واقعیت هایی که در چهارچوب باورهای هیچ یک از شخصیتهای کتاب جای ندارد خورد می شود.
خوب اینم حرفیه!