ابروهای خنجری

یواش بی صدا بهت نزدیک شدم نمی دونم فهمیدی یا نه؟ اما ان وقت مطمئن بودم متوجه ام نشدی وقتی دست روی شونت گذاشتم با اخمی که ابروهات را مثل خنجر نازک کرد بود برگشتی سری تکان دادی :نه. با من بودی ؟ازت نپرسیدم فقط همان طور اروم بی صدا برگشتم. باور نمی کنم از ان پسر پر جنب و خوش این مرده متحرک مانده .روی اخرین پله کنارت نشستم سرت را میان دستات گرفته بودی ابروهات همان طور خنجری بود گفتم :چیه تو هم مثل من داغونی ؟ سر بلند کردی با چشمانی که خیلی میدرخشیدند گفتی : نمی فهمن. نپرسیدم چرا این کار با خودت می کنی؟ تند گذشتی این بار بی قرار بودی نه نا ارام بی تاب چیزی بودی باز هم ابروهایت خنجری بود بی مکث پرسیدی :مراسم تمام شد؟ به دست گل بزرگ گلایور سفید تو دستات نگاه کردم وبه رنگ پریده صورتت:نه هنوز. رفتی تا گلها رو بعد تشعیه روی قبرش بزاری.این بارهیچ نمی خواستم بپرسم فقط سرم درد گرفت هنوز هم درد می کنه.

نظرات 1 + ارسال نظر
رضا مشتاق دوشنبه 27 آذر‌ماه سال 1385 ساعت 03:31 ق.ظ http://alldaytimes.blogsky.com

دوستان عزیز
سلام و شب خوش ، از لطف بی نهایتی شما ممنون
طی این مدت تا اون حد کم به دوستان سر زدیم و برای چنین مواقعی بهانه باقی نماند
پیغمبر می فرمود بیان سختی ها موکول شود به روزهای شادمانی (( نقل به مضمون))
حکایت این دوماه باشد برای زمانی دیگر
منتظر نوشته های شما هستم .
و ممنون می شم که آپ های جدید رو بهم خبر بدین

نان سفره ها گرم و دل ها شادمانه

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد