شوخی- میلان کوندرا


برخلاف تصور دیگران که شوخی را کتابی ضد استالینیسمتان نامیدند کوندرا می گوید:"خواهش می کنم مرا از استالینیسمتان معاف بفرمایید. شوخی یک داستان عاشقانه است ." جرقه اصلی کتاب را خواندن خبری درباره دستگیری دختری که گلهای گورستان را برای معشوقه خود می دزدیده اعلام می کند همان طور که خود کوندرا در مقدمه کتاب بیان می دارد:" کتاب یک رمان عاشقانه است دخترک گل دزد لوسی ، الهه غبار است و معشوقه اش لودویک مردی که شخصیت داستان است. کتاب در برگیرنده هفت فصل می باشد که برغم تمام تلاش ناشر برای حفظ امانت به ناچار مجبور شده است قسمتهای ازفصل چهار بخش پنج کتاب را بخاطر بی پروایی نویسنده در توصیف( به شخصه این را صحیح نمی دانیم و علاقه مندان می توانند این بخش حذف شده را در سایت خوابگرد به ترجمه خانم پری آزاد مطالعه .)بطور کامل حذف کرده است. شوخی حکایت سه روز است سه روزی که لودویک به زادگاهش بعد از گذشت پانزده سال باز می گردد و در این سالها که گذشته سعی می کرد تا خاطرات گذشته را فراموش کند اما با بازگشت به زادگاهش مورامیای زخم های کنه خاطرات دهان باز می کنند و خون تازه به همان شدت نفرت را در تنش به جریان می اندازد. حکایت عاشقانه ی داستان همرام است با نفرتی که سرآغازش شوخی زشت و کوچکی است که روی کارت پستال نوشته می شود و شوخی به شکلهای شگفت انگیزی تکثیر پیدا می کند. تنفر ، تردید و نا آرامی های اجتماعی-سیاسی که موجب می شود شخصیتهای کتاب در طول سالها درگیر شوخی هایی باشند که طبیعت با آنها می کند. لودویک بخاطر نوشتن آن شوخی بروی کارت پستال بواسطه هم حزبی هایش از حذب و دانشگاه اخراج می شود و علامت سلیب سیاه را به بازویش می نشانند. بمدت پنج سال در معدن کار می کند تا باکار در معدن و در کنار کارگران حس خویشتن خواهی درونش از بین برود. در طول محکومیت با لوسی در یکی از تعطیلاتش اشنا می شود به لوسی علاقه مند می شود زیرا او تابع شرایطش است و در ان شرایط مکانی و زمانی به محبت لوسی نیاز دارد، در واقع بهانه ای برای گذراندن ساعتهای سخت کار در معدن . دربخش دوم هلنا وارد داستان می شود زنی میان سال که ساختمان اعتقاداتش ویرانه شده است. ارتباطش با زمانک مردی که لباس های ومتعددی دارد تا هر ان لباسی مناسب با شرایط حاکم برتن کند. یاروسلاو دوست قدیمی و همبازی کودکی لودویک ، مردی خسته و متعجب از ریاکارهای که دیگران انجام می دهند و روبروی خود با پسری از نسل دیگر و زنی که دیگر برایش غریبه است مواجع می شود. کوستکا مردی که باور دارد اختلاف کمونیست ها و کلیسا دروغ است که هر دو برای حفظ منافع خود نه انچه دین(آرمان) می نامند. که ابزاری است برای رسیدن متعصبان خشک مذهب به اهادفشان، نه برای رهایی و آسایش مردم که اگر این هدف .الا که خواسته مسیح می باشد کمونیستها هم به دنبال برابری و حمایت از فقرا هستند. هیچ تفاوتی در نفس کارشان نیست اما اختلاف در جهت برابری و حمایت فقرا نیست اخلاف بر سر کسب قدرت است در هر فصل از کتاب شخصیت ها خودشان گذشته یشان را در ذهن خود مرور می کنند تا حالشان. افرادکتاب می کوشند تا به سراب آرامش خود در سایه تلافی کردن اتفاقاتی که دیگران باعث شداند تا بر سرشان بیاید هستند. نفرت آرام کردن این میل که وجودشان را از درون به تلاطم درآورده. داستان عاشقانه کوندرا زیر فشار نفرت ، از شوخی هایی نه خنده دار که تلخ و واقعیت هایی که در چهارچوب باورهای هیچ یک از شخصیتهای کتاب جای ندارد خورد می شود.


بر سواد سنگ فرش راه

 بر سواد سنگ فرش راه

 با تمام خشم خویش
با تمام نفرت دیوانه وار خویش
می کشم فریاد
 ای جلاد
ننگت باد
آه هنگامی که یک انسان
می کشد انسان دیگر را
 می کشد در خویشتن
انسان بودن را
بشنو ای جلاد
 می رسد آخر
روز دیگرگون
 روز کیفر
 روز کین خواهی
 روز بار آوردن این شوره زار خون
زیر این باران خونین
 سبز خواهد گشت بذر کین
وین کویر خشک
بارور خواهد شد از گلهای نفرین
 آه هنگامی که خون از خشم سرکش
در تنور قلبها می گیرد آتش
برق سرنیزه چه ناچیزست
و خروش خلق
هنگامی که می پیچد
چون طنین رعد از آفاق تا آفاق
 چه دلاویزست
 بشنو ای جلاد
 می خروشد حشم در شیپور
می کوبد غضب بر طبل
هر طرف سر می کشد عصیان
و درون بستر خونین خشم خلق
زاده میشود طوفان
بشنو ای جلاد
و مپوشان چهره با دستان خون آلود
می شناسندت به صد نقش و نشان مردم
می درخشد زیر برق چکمه های تو
لکه های خون دامنگیر
و به کوه و دشت پیچیده ست
نام ننگین تو با هر مرده باد خلق کیفرخواه
و به جا مانده ست از خون شهیدان
 برسواد سنگ فرش راه
 نقش یک فریاد : ای جلاد ننگت باد

                          ه-الف-سایه

کبوتر صلح

چندی پیش در وبلاگمان مقاله انتشار شد در ارتباط با هوشنگ ایرانی ونشریه ادبی-هنری خروس جنگی . همان طور که در ان نوشته امده است در بین انتار خروس جنگی وقفی ایجاد شد در این فاصله نشریات دیگری پا به عرصه گذاشتن از جمله: پیک صلح (تنها در یک شماره در سال1329) و ستاره صلح (در پنج شماره) وکبوتر صلح .

کبوتر صلح

اولین شماره کبوتر صلح در تاریخ پانزده اردیبهشت سال هزارو سیصدوسی انتشار یافت در ان شماره کبوتر صلح خط مشی خود را این طور عنوان می کند(( کبوتر صلح نشریه ئ است هنری که برای خدمت به صلح وهنر نو ،روزهای اول وپانزدهم هر ماه منتشر می شود .)) کبوتر صلح زیر نظر هنر مندانی چون احمد صادق ،جهانگیر بهروز و محمد جعفر محجوب از طرف بنگاه سپهر منتشر می شود. کبوتر صلح در واقعه زبان غزل سرایان و قصید گویان (راست سنت گرایان )بود که معتقد بودند درک شعر آزاد وفهم انچه می خواهد بیان دارد در حد قدرت درک مردم عادی نیست . شعر نو به مسائل اجتماعی می پرداخت بر خلاف شعر نو، کبوتر صلح اموختن مبارزه وقیام بر زد نادرستیها را لازمه مردم می دانست و معتقد بود خواسته مردم کسب نان ومعرفت است . از طرفی به شعر ازاد لقبی چون طبع آزماءی و تفنن و ذوق بازی ادبی وشعری داد بود . کبوتر صلح در شماره ءی نیما را جزی از پیروان خود می نامد زیرا نام نیما اعتبار هر نشریهء بود . اما در شماره دیگر بر نیما سخت می تازد و می نویسد: ...و هیچ وقت از اونشنیدیم که کارهای( تازه وآزاد)خود را به عنوان یک کار صحیح وقطعی تلقی کند .با سر دادن شعارهائی چون مبارزه در جهت تحقق حق مردمی در ان دوران که عرصه بدست سوسیالیزم انقلابی شوروی بود سبب می شود تا شاعران جوان بسیاری را به سمت خود بکشد . چون : هوشنگ ابتهاج (ه.ا.سایه) ، احمد شاملو(ا.صبح) ،اسماعیل شاهرودی(اینده)، محمد زهری ، سیاوش کسرائی و....

هوشنگ ابتهاج در مقدمه کتاب سراب مطلبی تحت عنوان(انتقاد از خود) و(انتقاد از گذشته خود) می نویسد :"....من ،دلی را که در انگشتان عشقهای ناسپاس ، فشرده وخونین شده ، به عشق مردم ،به عشق وفادار مردم می سپارم....". کبوتر صلح شعر شب گیر سایه را که متن شعر نشان دهنده تغییر روحیه شاعر است را به چاپ می رساند ود رانتهای شعر نقدی بران می نویسد.

کبوتر صلح درباره مجموعه شعر جدید احمد شاملو که مجموعهای است بر مبناء اعقاید سیاسی شاعر می نویسد:" ... دوست شاعر ما ،با شعار (هنر برای اجتماع ) نه تنها مخالفتی نداشت باشد، بلکه موافق هم باشد ، اگر چنین است چرا نمی خواهد اثاری به وجود اورد که برای اجتماع مفهوم ومفید باشد؟... ا.صبح می خواهد چنین کند . مزامین اشعارش گواه این معنی است ، ولی با شیوهءی که پیش گرفته ، ....محققا این خواست مقدس نمی تواند عملی شود... . اسماعیل شاهرودی شاعری که در چارچوب زیبا شناسی حزبی شعر می گفت و د رواقع نام مستعار او آینده بیان کننده رئالیسم سوسیالیستی است . اما سبک شعری شاهرودی هم باب طبع کبوتر صلح نیست به این سبب در نقد اولین مجموعه شعر شاعر (اخرین نبرد) می نویسد : "...(اخرین نبرد) نخستن اثر طبع اوست که می توان گفت هنوز خوب نرسیده است ... ." نیما اخرین نبرد را نوشته است و در ان این طور می نویسد:" من به خوانندگان مخالف وملانقطی شما بگویم : او در اولش را می زند . که می داند دور اخر را کدام سوارکار می برد؟... طرز فکر شما در احساسات شما دخالت دارد . هر اندازه که ایمان شما نسبت به منظور ومشرب فکری که دارید محکمتر باشد ،احساسات شما هم بیشتر برانگیخته می شود ... زیاد فکر نکنید که هنر برای هنر است یا مردم .هنر برای هر دوی انهاست وبلاخره روبه مردم می اید..... .

کبوتره صلح در سال دوم ، پانزده مرداد سال هزارسیصدوسی ویک در حالی که در اوج بود تعطیل می شود. در اخرین شماره خود سواد سنگفرش را از ه.ا.سایه- زخم قلب آبائی از ا.صبح - اسم شب از سیاوش کسرائی به چاپ رساند.

*این نوشته در واقع کوتاه نویسی شده از کتاب تاریخ تحلیلی شعر نو - شمس لنگرودی.*

فقط یک هوس

این نوشته برای یک دوست هست که ما اینجا انتشارش دادیم البته با رضایت خودش تا برای تواناییهایش زمان صرف کند.

فقط یک هوس

چشمان خمارش را دور تا دور سالن می چرخاند . این را بی حالی نگاهش گواه می دهدمنتظر کسی نیست  .رو به پسر جوانی که از کنارش رد میشه چیزی می گه پسر همراه با خنده رگ پیشانیش می زند بیرون حتما درباره دختر همراهش چیزی گفته با ابرو به طرف دختر اشاره می کند. تا شروع اهنگ زمانی نماند . دنبال سوژه چشم می چرخاند . می بیندم با انکه هیچ علاقه ندارد به طرفش می روم . همان طور روی صندلی ولو هست . دست شولش را در هوا فشار می دهم :دنبال پیمانی ؟ ابروی بالا می دهد :نه . می خندام با صدا. با کج خندای می گه: خفه شو. روی صندلی خالی کنارش می شینم : پس چرا اینجای ؟ شانه بالا می اندازد: برای تفریح . با گوشه چشم نگاهی بهم می اندازه :تو اینجا چه غلطی می کنی؟ من هم تو صندلی لم می دم :همان غلطی که تو گفتی. با خودم می گم من اینجا چه غلطی می کنم! نه؟ همان که این تن لش گفت . تکانی می خورد مسیر دیدش را دنبال میکنم . پیمان امد مثل همیشه با الی جون . می ایستد می گم: می ری زیارت ! نیمه راه بر می گردد : تو هم بیا . سر تکان می دهم: بنده معمولا یه غلطی رو یه بار می کنم . بلند می خندد تا  توجه دیگران را به خود جلب کند وبا چشمان درخشان الی رو به رو بشه . شانه بالا می اندازم با نگاه دنبالش می کنم دست الی رو می گیره و می دونم که حالا حالا ولش نمی کنه پیمان کم کم از دور خارج می شه چه بخواد چه نه .صدا اهنگ بلند می شه پس اخر تونستن راش بندازن .چشم را از انها که دیگه برایم جالب نیستن بر می گردونم . بلند می شم تا برم واسه خودم خوش بگذرونم.

دمیان ـ هرمان هسه

 دمیان ـ هرمان هسه

 رمان با شرح یک خاطره در ده سالگی آغاز می شود. فردی بیگانه با عقاید و روشهای که با آن بزرگ شده وبه اجبار فرزند بودن،اعقاید و روشهای زندگی آنها را در پیش گرفته بود . اما از درون با تمام آنها بیگانه می نمود . در میان عقایداش در بیگانگی به سر می برد و در واقع روحش خواستار آن دیگری بود. محیط زندگی خود را به دو قسمت تقسیم کند: نور وظلمت - نور محیط خانه آنهاست که محدوده هایش از قلمره دیگر تنگ تر بود (مادر ،پدر و خواهرها وانظباط واخلاق و...) که خطوط ومسیرهایش راست به ان دنیا ختم می شود(دنیای که شیطان درونش نبود)- ودیگری محیط بیرون خانه شامل زندگی خدمتکارانشان و مردم کوچه وخیابان بود. اما زیبایها و تازه گیها وبه دور از تکرار بودن محیط دیگر برایش بیشتر جذاب بود. همان طور که خود می گوید( احتمالی بود که آدمی آن را در ضمیر خود آگاهش حس می کرد- ص26. )موجودی سرگردان که برای نشان دادن وجود خود در میان دوستان جوانش (همان مرد بیرون ) ناچار به گفتن دروغی می شود وقتی به خود میاید. (جرم من خواه دزدی ، یا دروغ - جرمی معنی بود. گناه من گناه مشخصی نبود ، نه این بود ونه آن - بلکه همدستی با شیطان بود) به قول خودش این اولین ضربه به ستونهای اصلی زندگیش بود واین ضربه های تلخ هستند که دنیای کودکی را می کشند و انسان را به دنیای واقعی و پر از دروغ وریا حل می دهند ، زخمهای که پی در پی به وجود می آیند و بعد در ظاهر فراموش می شوند. اما در بطن آدمی ریشه می تابانند تا همه چیز را تحت تاثیر قرار دهند. با دمیان آشنا می شود او را از یک ماجرای عذاب آور نجات می دهند . دمیان همانند یک روانشناس است - دمیان فراتر را می بیند با روح دیگران ارتباط بر قرار می کند . همان طور که در متن کتاب از زبان او می خوانیم (شخصی را با دقت تمام مورد مطالعه قرار بده ، خواهی دید که آگاهی تو درباره او بیشتر از خود اوست.ص 97) . تاثیر کلام و مطالعه او بر سینکلر چنان در متن رمان آشکار است (به نظر می آمد صدایش از درون من بر می خیزد و از همه چیز آگاه است. آیا او همه چیز را دقیق تر و بهتر از من می دانست؟) . مسله دمیان مسائه راحت بودنست هر کس روشی برای راحت بودن اتخاذ می کند بر همان مبنا اموری را مجاز وممنوع می نامد . او به اصول فردی ایمان دارد. معتقد است رفتار زیرکانه یا ریاکارانه ماست که ما را از حقیقت درون دور می کند مانند خود سینکلر (پسرکی رشد یافته در خانواده مذهبی وبا عقایدی بزرگ شد که هیچ ایمانی به آنها ندارد اما مثل یک عادت ودردناکتر از آن همانند نفس کشیدن برایش پر اهمیت اند . در دنیای دیگر (ساخته ذهن خود) با دیگران آشنا می شود با افکار جدید که آنها را پایه اصلی دنیای خود می داند و در حالی که اعتقادات قبلیش بر خلاف این (دنیای جدید) فقط او را در تنگنا قرار می دهد، چیزی میان خوشی ،عذاب وجدان ناشی از ان خوشی و.... . در سرگردانی میان خواستهایش وآن عقاید اسیر است طوری که خود نسبت به خویشتن این طور قضاوت می کند( در واقع مشتی نجاست& خوکی کثیف وشراب خوارهءئی پلید بیش نبودام ، نفرت انگیز وخام و بی تجربه بودام، بدل به جانوری لئیم شد بودام که اشتهای سیر ناپذیر مرا به انحطاط می کشاند ...ص 123) علی الرقم رنجهای که می کشید تقریبا از زندگی لذت می برد از این سو رو به عیاشی می گذارد . در واقع دگرگونی کامل همراه با عذاب وجدان که او را به ابتذال می کشاند. تا به قول خودش : آزادی را حس کند و به مقدساتی که با آنها بزرگ شد بود پرخاش کند و در این حال قلبا ترسی آمیخته با احترام در دل احساس کند .( برای ستیزه با جهان ، راهی جسته بودم وآن هم رفتن به میخانه ها و لاف در غربت زدن بود- یعنی تنها راه اعتراضی که می شناختم .ص128) سر انجام کمی با خویشتن کنار میاید و دنیای تازه می آفریند . چیزی که برای زیستن به آن محتاج بود .گذشتها را کنار می گذارد دیگر نه از دوران پر از شهوت ولجام گسیختگی ، اعتراض خبری بود ونه از دنیای کودکی که گریز گاهی باشد برای پناه بردن به دامن امن مادر. وقتی می خواهی دوباره متولد بشوی باید دنیای را ویران کنی و سینکلر همین کار را می کند ، دنیای خودش را می سازد - دنیای که در جستجوی جمال معنویت بود . در واقع این تحول زمانی پدید می آید که عبارتی می خواند از نوالیس: ( راستی ما به کدام سو در حرکتیم ؟ همیشه به جانب زادگاه ) آنگاه است که سینکلر می اندیشد " سر نوشت و روحیه دو واژه متفاوت برای یک مفهوم هستن." مانند سر نوشت او و پیستوریوس با روحیه یشان . پیستوریوس پسر کشیشی است که الاهیات را در نیمه راه رها کرد تا به ندای درون خویش جان بخشد و به حقیقتی که در جستجویش بوده برسد . فردی همتا در عقاید با دمیان& با این تفاوت که هنوز در تحقق خواسته خود باز مانده بود و شاید هم به طریقی آن را انجام میداد . با هدایت دیگران برای شناخت حقیقت درونشان یا همان سر نوشتشان سینکلر بعد آشنای با پیستوریوس به این نتیجه می رسد که ( هر کس فقط یک وظیفه حقیقی بر عهد اوست و آن یافتن راهی به ضمیر خویش است ...و هر کاری جز این ، تلاش بی فاید است کوششی برای فرار از حقایق است . پذیرش افکار وخواسته های عوام الناس ، نشان دهنده تسلیم و ترس ادمیست). رمان در واقع سیر عقیدتی مردم اروپاست .

آئینهء دق

آئینهء دق

شبها که پرپر می زند شمع

_ با کوله بار اشکهای مردهء خویش _

تنها، در آن سوی اطاقم،

شبهای پائیزی که پیش از مردن ماه

آتش به سردی می گراید در اجاقم،

خاموش، پشت شیشهء در می نشینم

شمع غمی گل می کند در سینهء من

آن قدر زاری می کنم تا جیوهء اشک

هر شیشهء در را کند آئینهء من

آنگه در این آئینه های کوچک دق

سیمای دردآلود خود را می شناسم:

سیمای من سیمای آن شمع غریب است

کز اشک باری می کشد بر گردهء خویش

من نیز چون او در سراشیب زوالم

با کوله بار روزهای مردهء خویش

در زیر این بار

اندام خون آلود خود را می شناسم :

اندام من اندام شمعی واژگون است

کز جنگ با شب ،پای تا سر غرق خون است

هر چند نور صبح را می بیند از دور ،

هر چند می داند که این نور ،

از مرگ با او دورتر نیست ،

اما در این غم نیز کی سوزد که افسوس

زان آتش دیرین که در او شعله میزد

دیگر خبر نیست

دیگر اثر نیست!

 

شبهاکه پرپر می زند شمع

_ در زیر بار اشکهای مردهء خویش _

در شیشهء در ، نقش خود را می شناسم :

پیری که باری میکشد بر گردهء خویش.

در زیر این بار

دیگر نه آن هستم که بودم

خالی است از آتش دیرین ، وجودم

پیچیده در چشم فضا ، دود کبودم

خفته است در خاکستر پیری ، سرودم .

افسوس ، افسوس !

دیگر نه آن هستم که بودم...

نادر نادرپور_ 1337