در ساحت دهلیز سرای من وتو
مردیست نشسته از برش مشعل نور
هر روز و به هر شب از برای من وتو
در بر بگشاده نقشه یی زین شب دور
انگیخته از نهادش
رگهای صدا.
یک خنده نه از لبانش،
یکدم شده وا.
می بیند او به زیر ویرانهء شب
در روشنی شراره یی سرد شده
در شادی روزی ، نه در ان خورشیدی
در گردش یک شب پر از درد شده
نو می کند او هزار اندوه نهفت.
اما چو به ناگهان نگاهش افتد ،
بر سایهء خود اگر چه از او نه جدا
لبخند زده ،
فریاد بر آورد.بماند
از چشم من و تو در زمان نا پیدا.
*نیما یوشیج*