دویدم تا به گامهای شتابانت رسیدم .دستت را میان دستانم گرفتم قلبم تند می زد و تند نفس می کشیدم بی بار ،بی انکه نگاهم کنی گفتی :بی بار نفس نکش .هفت نفس عمیق کشیدم و همه تندی ها ارام تر شد .خواستم سر برشانه ات بگذارم شانه پس کشیدی و گفتی: این بار را خودت باید بکشی.در چشمان اشک جمع شد تا ان روز تلخ، فریاد ! الان که نیستی سرم سنگین هست اما روی شانه خودم .
سلام
نوشته زیبایی نوشتی.
(خواستم سر برشانه ات بگذارم شانه پس کشیدی و گفتی: این بار را خودت باید بکشی)
چرا اینو نوشتی؟؟؟اگر دوست داشته باشه پس راضی به مرگت نیست...