راستان

راستان(نمایشنامه) - آلبرکامو- انتشارات نیلوفر- ترجمه سپیده نوروزی

همان طور که در متن نوشته *البر کامو-یک شخصیت* اشاره به نمایشنامه نویسی البر کامو کردیم .حال نگاهی کوتاه به نمایشنامه راستان داریم.این نمایشنامه ماجرای یک گروه انقلابی در روسیه قرن نوزدهم را نشان میدید که این اثر اولین بار با نام * شورش در آستوری ها*به چاپ رسید . راستان نخستین بار ،در 15 دسامبر 1949در تئاتر ابرتو، به رهبری ژاک ابرتو و به کارگردانی پل اوتلی روی صحنه امد.

راستان مجموعه ای درباره جوانهای انقلابی در شاخه ترور یک حزب کمونیستی است - این نمایشنامه درباره سرنوشت انسانهاست با این تفاوت آدمهای راستان داستان زندگیشان را محدود به خود نمی کنند، انها زندگی خود را صرف ایجاد عدالت برای دیگران می کنند.

شخصیتها :

ایوان کالیائف- زندگی و مردم هر اثرش را دوست دارد و به خاطر ایجاد عدالت برای هم عرصه اش رو به حزب و ترور و یا به گفت خودش داد خواهی اورده است، می گوید: "برای یک آرمان شهر دور دست که تازه به ان یقین هم ندارم ،به صورت برادران خود سیلی نمی زنم ....حاضر نیستم ،به خاطر عدالتی نسیه ،به این بی عدالتی نقد چیزی اضافه کنم ."او خدای خود را دارد و عشق ورزیدن به مخلوق و مردن با او را ستایش می کند در واقع پایبند به ارزانی کردن همه چیز بدون انتظار پاداشی برای عشق است.او شرف را واپسین ثروت فقر می داند.

دورا دولبوف- تنها زن گروه .او هم به اجبار برای تحقق هدفش راهی جز پیوستن به حزب نیافته است ،او هم انقلابیست و هم زن.در فکر عشقی که یک جانبه نباشد و در آرزوی فقط یک ساعت به هوای دل خود بودن است اما به گفته خود آنها حتی زمان کافی برای عدالت هم ندارن می گوید:"...ولی این بی عدالتی کثیف مثل کنه به ما می چسبد .گام بردار !هان که محکومیم تا از خود بزرگتر باشیم.ادمها ،چهره ها ،اینها انچیزهای هستن که انسان دلش می خواهد دوست داشته باشد.بیشتر تا عدالت."او متعقد است به یکبار بلکه دوبار گشته می شوند، زمانی که بمب می اندازند انسانیت را و یا انسان را دور می زنند و هنگام دار زندنشان انجا جسمشان کشته می شود.

استپان فدوروف- درد ورنج شکنجه های سردابهای سیاه او را از همه چیز متنفر کرده است .میگوید همه این ها رمقی برای دوست داشتن نگذاشته اما نیرو نفرت برایش بهتر از بی احساسی است. او از این می ترسد که بعدها با استفاده از قدرتی که انها به وجود اورده اند کسان دیگر به نام عدالت ادم بکشند و از زندگی خود مایع نگذارند.

بوریس اننکوف- رهبر گروه و مثل بقیه همرزمان خویش .او هم مثل دورا از ندگی کردن برای خود لذت می برد و بخاطر آزادی کشورش به اعدام جباران رو اورده است.می گوید :"...ما برادریم . با هم یکی شده ایم و برای آزادی کشورمان به اعدام جباران رو اورده ایم!...." از این می ترسد که اسان به نقش کم خطرش (رهبری گروه)راضی شده باشد.

الکسی ووآنوف-فرد احساساتی که بعد از پرتاب نشدن اولین بمب ترجیح می دهد از این شاخه حزب خارج شود. میگوید :"بعضی وقتها .اما ،برای من اسان تراست بمیرم تا انکه زندگی خودم و کس دیگری را در مشت داشته باشم و تصمیم بگیرم که در چند لحظه ای این دو زندگی را طعمه شعلهای اتش سازم...یگانه کفاره من این است که خود را در همان حد که هستم بپذیرم." همان طور که در نیمه راه باز می ماند دوباره باز می گردد.می گوید :"در پایان جلسه دادگاه، ان فریاد رسایش (سخنرانی کالیائف در جلسه دادگاه)"اگر به اوج اعتراف انسانی به قهر وخونت رسیده باشم ، بگذار تا مرگ افسری باشد بر تارک عمل من از پاکی مردم و اندیشه" ان وقت بود که تصمیم گرفتم بیایم."