بازی تمام شده و تو....

_ داشتم از کلاس می امدم، کنار همان سپیدار ها سر پیچ، داشت از ان طرف می آمد یه هو ترمز کرد، به من می گه از زمانی که ازدواج کردم چرا رفتارت با من تغییر کرده؟ گفتم چه تغییری ؟ سرش را عصبانی تکان داد...گفتم فقط بیشتر بهت احترام می ذارم. گفت بشین بابا و گازش را گرفت و رفت. برگشتم طرفت صورت همچنان تقدیم خورشید بی رمق زمستانی بود، اصلا به من گوش می دی.مژهایت رو برهم زدی _ بازی تمام شده و تو....برای ابد بگذار بره. _ نمی دونم.