ابروهای خنجری

یواش بی صدا بهت نزدیک شدم نمی دونم فهمیدی یا نه؟ اما ان وقت مطمئن بودم متوجه ام نشدی وقتی دست روی شونت گذاشتم با اخمی که ابروهات را مثل خنجر نازک کرد بود برگشتی سری تکان دادی :نه. با من بودی ؟ازت نپرسیدم فقط همان طور اروم بی صدا برگشتم. باور نمی کنم از ان پسر پر جنب و خوش این مرده متحرک مانده .روی اخرین پله کنارت نشستم سرت را میان دستات گرفته بودی ابروهات همان طور خنجری بود گفتم :چیه تو هم مثل من داغونی ؟ سر بلند کردی با چشمانی که خیلی میدرخشیدند گفتی : نمی فهمن. نپرسیدم چرا این کار با خودت می کنی؟ تند گذشتی این بار بی قرار بودی نه نا ارام بی تاب چیزی بودی باز هم ابروهایت خنجری بود بی مکث پرسیدی :مراسم تمام شد؟ به دست گل بزرگ گلایور سفید تو دستات نگاه کردم وبه رنگ پریده صورتت:نه هنوز. رفتی تا گلها رو بعد تشعیه روی قبرش بزاری.این بارهیچ نمی خواستم بپرسم فقط سرم درد گرفت هنوز هم درد می کنه.