پریشانی



 

ای پریشانی

مردی که آمد از فلق سرخ

در این دم آرام خواب رفته

پریشان شد

ویران

وباد پراکند

بی تنش را

میان خزر

ای سبز گونه ردای شمالیم

جنگل

اینکه کدام باد

بوی تنش را _

می آرد از میانه انبوه گیسوان پریشانت

که شهر بگونه ما در خون سرخ نشسته

آه ای دو چشمان فروزان

در رود مهربان کلامت

جاری ست هزاران هزار پرنده

بی تو کبوتریم

بی پر پرواز ...

*خسرو گلسرخی* _ به امید پایان یافتن صفحه های تکراری تاریخ ایران