برای تو
انگار سالهاست از پیشم رفته ای .می دانی؟ تو را نمی بینم حتی وقتی نیه شب چشم هایم را باز می کنم، می چرخم نیستی حتی خاطره حضورت انگار سالهاست این مکان را ترک کرده. به دنبال تصویرت همه اتاق ها را گشتم، می گردم گمت کردم یه چیز بزرگ را گم کرده ام. این باران لعنتی هم یک ریز می بارد . تازه دیروزنه پریروز وقتی امد دستمال کاغذی مچا له ات را را از زیر کاناپه برداشتم.هر بار که می امدم  طو اتاق منتظر بودم دیگه انجا نباشه ، اما بود.غمگینم مثل این روزهای بارانی خاکستری خاکستریم.دیروز غروب وقت امدن به خانه عطر شب بوها کوچه را پر کرده بود ، مثل هر سال از دیوار بیرون زده بودند ، دو شاخه چیدم برای انکه در سکوت و تاریکی عطر اشنایشان را به درون  بکشم. جای تو کتاب نیمه از خواندنت را خواندم.یادت که هست!