تا بهار سال آینده



تا بهار سال آینده

بهار با خود وسوسه های شگفت انگیزی بهمراه می اورد .دوباره آمدند من او را دوست دارم ......  .خودش هم می داند این طور فکر میکنم سالی یکبار به ویلایشان می آیند نوزده بهار از زندگی من می گذرد .بهار و او .

بهار بدون او و او بدون بهار ناخوشایند است .غروب کنار رودخانه وقتی داشت به گلهای بنفشه نگاه می کرد او را دیدم به من لبخند زد و گفت:هر سال بیشتر می شوند .در دلم گفتم:مثل من ، هر سال بیشتر و بیشتر تو را دوست می دارم .در جوابش  گفتم : من عاشق بنفشه ها هستم (نگاهم کرد دستم را لای موهایم بردم و ادامه دادم )آخر آنها آمدن بهار را به من خبر می دهند و آنها( اشاره کردم به بنفشه ها )بنفشن، مهربانن وخجلن .البته خیلی نامطمئن ولی امیدوار.

چشمانش را بست ولبخندی لبانش را باز کرد وگفت :ولی امیدوار .

من گفتم: بله امیدوار و امید به نگاهی روشن تر.

خنده کرد وگفت:شما خیلی بچه اید.

راه خودش را پیش گرفت. من گفتم : این طور فکر می کنید؟

چرخی زد وگفت:البته(مکثی کردوادامه داد)6سال دیگه نظرت تغییر می کنه. یادم رفت .اسمش امیر همایون هست تصویرش رو کشیدام ،اما خمیده ،مثل یک گل بنفشه . اوغریبه نیست پسر عموی پدر پدرم هست.فردا همه خونه عمو دعوتیم او هم می آید می دونم که میاد.امد مادر مرا نشانش داد گفت :فسانه دختر کوچیکم تازه دانشگاه قبول شد.

او به مامان گفت :شبیه مادر بزرگ هستن.مادر بزرگ، مادر مادر بابام . در جونی مرد. اسمش هیوی بود .مادر جنوبی پدر گیلانی . یک عکس سیاه و سفید ازش داریم چشمانی سیاه وکشید جذاب بود من انطور نیستم .این رو خودم میدونم.یک اتفاق خوب هم افتاد .خواست تا باغ رو بهش نشون بدم، باغ چای رو.وای نمی دونی ماه کامل بود. ولی هیچ اتفاق نیفتاد. از نور، از بوی چای واینکه خیلی اینجا رو دوست داره حرف زد.- شما واقعا اینجا رو دوست دارین؟متعجب به من جواب داد:البته من این باغ وبوی برگ چای رو دوست دارم.

نیمه شیطانیم بیدار شد :اگه دوست دارید چرا بیشتر اینجا نمی یاین؟ برگشت بهم نگاه کرد پوستش روشن نیست فکر کنم ان لحظه کرم بود ویا مهتابی.ارام گفت:هر گز اون چیزی رو که دوست داری کامل به دست نمی اری هرگز انسان خوشبخت واقعی نیست.

دوباره ان نیمه طغیان کرد:دیدگاه، به نظر من انسان باید دیدگاه خودش را نسبت به خوشبختی تغییر بده ما باید(نا خوداگاه دستانم را از هم باز کردم)خودمان خوشبختی رو به وجود بیاریم نه اینکه به دنبالش بگردیم.

رویش را از من برگرداند وگفت:شعار میدی وقتی 26سالت شد اون وقت دست از شعار دادن بر می داری.چند قدم رفت وبرگشت به طرف من پرسید:تو خوشبختی؟ فسانه ایا تو خوشبخت هستی؟ ان لبخند موروثی بر لبانم نقش بست می دانم چشمانم برق زدچون مامان همیشه این رو بهم می گه.

-بله من خوشبختم الان در کنارتوزیر نور ماه همراه این نسیم بهاری که بوی برگ چای ونم رو می اره خوشبختم.

با نگاهی سرد وچهری گرفته به من گفت:بامن خوشبخت نیستی چون..

سیاه این سگ مزاحم نمی دونم از کجا یک هو پیداش شد به طرفش حمله کرد تا سیاه رو اروم کنم همه اومدن ودیگر هیچ.

امروزصبح ساعت 7 رفتنن .تا بهار سال اینده.

۶/۱/۱۳۸۲