رفتن

دستکش باغبانی را در دست می فشارد.نگاهی به علف های هرز می اندازد و با تردید روی پا می نشیند،و با وسواس ریشه های جا مانده در خاک را در میاورد، گره به ابرو زیر لب چیزی میگوید، سر بر میگرداند: کی اومدی؟ در جواب درنگ می کند: خواستم غافلگیرت کنم. سری تکان می دهد. روبروی ش روی بلوک شکسته می نشیند: تصمیمت چی شد؟! دستها را سریع تر میان ساقه های علف می برد: دارم فکر می کنم! پا را دراز می کند: هنو فکر میکنی؟! مکثی :معلوم هست چه مرگت شده؟ دست ها تند تر حرکت می کند: خودم هم نمی دونم. پاها را جمع می کند، تحکیمی در صدایش هست: دو تا راه هست: یا میری یا نه! اینکه دیگه اینهمه شک نداره. دستها از کار می ایستد: می دونم. کف دست را به طرفش گرفت:جواب. روی زمین نشت و دستها را روی گودی زانو گذاشتف انگشت های اویزان دستکش: این اسرار های تو ناراحتم می کنه. شانه ها را تکانی میدهد: اخه پنج روز رفتن یه جا رو دیدن... . میان حرفش میاید: می دونم اما رفتنم یا رفتنم چه فرقی داره؟ درمانده از جا بلند میشد: روحیه ات عوض می شه،جاهای دیدنی می بینی. می ایستد: می دونم. دست رو شانه اش می گذارد :پس بیا بریم.