نگاهی بر تهوع نوشته ژان پل سارتر

 نگاهی بر تهوع نوشته* ژان پل سارتر*

   * بخش دوم *

نامه از انی دریافت می کند.از او درخواست کرد تا یکدیگر را ملاقات کنند. قبول می کند ودر انتظار دیدن انی که همیشه دنبال لحظات کامل بود .زمان ملاقات می رسه واو به دیدن انی میرود . در اولین نگاه متوجه تغییر انی می شه اتاقش مثل قبل نیست همیشه مرتب با چند چمدان پر از وسایلی که همیشه با خودش به هر جا می برد فکر می کنه شاید چمدانش را دزدیدن با هم احوال پرسی می کنن .سوالاتی از روکانتن می پرسدبه سوالاتش جواب می دهد، با انکه می داند انی منتظر شنیدن آن جوابها نیست.روکانتن اعتراف می کنه که هرگز نتونسته انی را درک کند. سکوت میانشان به وجود می اد ناگهان انی می پرسد :ایا من تغییر نکرده ام؟اعلام میکند از نظر فکری تغییر کرده دیگر لحظهء کامل (لحظه کامل را این طور تعریف می کند :لحظه کامل زمانی به وجود می اید که ما برای زمانی از زندگی ارزش خاص قائل بشیم مثل انی که با نزدیک شدن صفحه تاریخ فرانسه ان را از چند صفحه جلوتر حدس می زده و وقتی ان را می دیده یک لحظه ممتاز به حساب می امد. ممتازی این لحظه ان را جزئ از لحظات کامل می کند اما حالا ان را یک نقش می دونه نقشی که بازی می کرده و حالا دریافته که بدون لحظه کامل هم می تواند زندگی کند.)دیگه وجود نداره .اعتراف می کنه نقش بازی می کرد فکر می کرده بدون لحظه کامل نمی تواند زندگی کند اما توانست روکانتین درمیابد که انی هم انچه که بر او گذشت را پشت سرگذاشته.از انی می خواد تا باهم مثل قبل زندگی کنن اما انی اعلام می کند که شاید زمانی به انتوان علاقه داشت اما اکنون هیچ احساس به او نداره دیگر هیچ احساسی نداره چون به چیزی بر نخواهدخورد تا انفعالی درونش به وجود بیارد. انی در میان انفعالهای مرده زندگی می کنداعتراف می کند که مثل او نمی تواند به اشیاء برای مدت طولانی نگاه کند. وروکانتن درمیابد که انی از هراحساسی نسبت به او خالی شد .او متاسفه؟متاسف نیست . ثابت نشسته ومی گوید:(من دارم بیشتر از خودم عمر می کنم.ص 263)انی هم می داند که زیادی است همان طور که انتوان می داند. به بوویل بر می گردد تا کارهای نیم تمامش را انجام دهد.تهوع برای مدتی رهایش کرد همان طور که بیماری زمانی بیمار را رها می کند تا نفسی تازه کند تهوع هم اور ا رها کرده.انتوان آزاد است چون دلیلی را برای زندگی ندارد به انی دلبسته بود تا کمکش کند اما انی امد بود تا اعلام کند دارد بیشتر از عمرش زندگی می کند ( من آزادم واین آزادی یک خورده به مرگ می ماند.ص280) روکانتن تنهاست در باور او همه چیز می تواند طور دیگری باشدویا اصلا نباشد واین تصور ،باور اشتباه مردم است که از روی سادگی و یا حماقت ونا خواسته انها را ثابت می دانندمثل انی که می توانست باشد ونیست . او تنهاست و اقای اشیل هم تنهاست وحالا دانش اندوز هم بعد از ان رسوایی تنهاست همه تنهایند همه چیز غیر انچه انها تصور داشتن هست.دوساعت اخر اقامتش در بوویل به باغ ملی می رود ازخیابان بولینه می گذرد اما ان را به یاد نمی اورد همه چیز را فراموش کرده وباور دارد که شهر بی انکه ترکش کند دیگر او را نمی شناسد واو هم شهر را به یاد نمی اورد، در فراموشی محض فر رفته و از ان ان لذت می برد. روکانتن خود را من خطاب می کند در میابد من ، منی تو خالیست تنها چیز واقعی که درونش مانده را وجود می داند.وجودی که می تواند خودش را احساس کند که وجود دارد. وجود دارد واین اگاهی است، از اینکه زیادیست.خودش را نمی تواند فراموش کند چون اگاهی وجود دارد از اینکه خود را فراموش می کند.اگاهی ، اگاهی همه جا هست. برای اخرین باربه رستوران می رود و مادلن صفحه مورد علاقه او some of these days را می گذارد . با گوش سپردن به اهنگ در می یابد که همیشه می خواسته مثل نتها ساکسوفون خود را از وجود خالی کند و همراه انها منظم و موزون رنج بکشد.به سراینده این نغمه فکر می کند که زیر فشارهای که همیشه هست بدهیها و...اما سرودایندهء آن خوش اقبالیست از نظر روکانتن وحتی ان خانم سیا پوست خوانندهر دو از نظر او، انها نجات یافته هستن چون چیزی را خلق کردن که در جهان وجود نداشته پس از نقصهای وجودی این جهان رهاست. رو کانتن متوجه می شود که باید بیشتر از عمرش زندگی کند. باید وجودش را توجیه کند نمی تواند اهنگ بسازد چون دانشش را ندارد و نمی تواند کتابی درباره یک فرد تاریخی بنویسد چون یک موجود نمی تواند وجود دیگری را توجیه کند بنابراین باید چیزی خلق کند، یک رمان . می خواهد انچه را که وجود ندارد را به وجود اورد و البته کسانی هم خواهند بود که ان را بخوانند و به زندگی رو کانتن فکر کنند همان طور که او به ان مرد سرایند وزن خوانند فکر کرد. او می خواهد وجود خود را توجیه کند پس می نویسد همان طور که انها با خلق اهنگ، خواستن تا وجود خود را توجیه کنند .چیزی به وجود بیاورد از تخیلش تا او را از گناه وجود داشتن رها سازد.

پایان

نگاهی بر تهوع نوشته * ژان پل سارتر*


نگاهی بر تهوع نوشته * ژان پل سارتر* :

بخش اول

تهوع کتابیست درباره یک فرد . درباره فلسفه وجودی انتوان روکانتن شخصی که برای تحقیق ونوشتن درباره شخصیت تاریخی به نام مارکی دورولبون به مدت 3سال در شهر بوویل اقامت کرده. درانجا ناگهان با لمس شنهای ساحل درچار حالتی وتحولی میشه که بعد ان را تهوع می نامد. شروع میکند به نوشتن اتفاقاتی که برایش رخ می ده ونمی تواند انها را درک بکند .می نویسد تا بتواند انها رو درک کند. میشل زن خدمتکاری که زه زه زجر میکشید و روکانتن تعجب می کنه که چرا خود را رها نمی کند تا یکدفعه رنج بکشد. بعد از مدتی درمیابد که اشیاءچیزی دیگر غیر انچه ما فکر می کنیم می توانند باشند در واقع به این باور میرسد که جهان می تواند از یکسری از قوانین ثابت پیروی نکند می تواند تغییر کند وما به تصور باطل باور داریم که امکان تغییر نیست. به ادمها ی اطراف خودش دقیق می شود روزهای یکشنبه که مردم شهر بیرون می ایند دور میدان می چرخن وخودرا جزی از یک اجتماع بزرگ می دانند که اگر نباشد نقص بزرگی در جامع پیشمیاد. همیشه اول صبح شادن وبعد همان طور که با پایان روز نزدیک می شوند از شادیشون کاسته می شود. به هم که می رسن باژستی خاص دست به کلاه می برن وبه هم سلام می گویند و..در واقع نقشی بازی می کنند که براشان تعیین شد وتمام تلاشون را می کنن تا خوب بازی کنند. به کافه می رود یه به اهنگ گوش میسپاره اول اهنگ وبعد صدای خاننده متوجه می شه که تهوع رهایش کرده به نظرش فقط نتها موسیقی مرگ وجودشان را با خودشون حمل می کنند انها از وجود خالین. نتهای کوتاه ومنظم ومرتب پشت سر هم می ایند وسریع تاثیری شدید می گذارند با انکه سریع نابود می شوند باید مرگ انها را بپذیرد چون اگر جلویشان را بگیرد فقط صوت مبتذل وبی حال چیزی دیگری نیستن. کم کم گرم می شود از نظرش موسیقی از زمان دیگریست. همیشه تازه می ماند هیچ چیز روی نوار فولادی تاثیر نمی گذارد صدا درون انهاست (موسیقی است که کالبدهای مبهمشان را می شکافد وبر فرازشان میرود ..ص92) و توصیف حالت دختر دامپزشک وقتی موسیقی به تسخیرخود درش می اورد صاف مینشیند وبا چشمانی گشاد گوش می سپارد. با خانم کافه دار برای رفع نیازاش (اینطور می نویسد) ارتباط دارد ونه او به خانم کافه کاری دار ونه خانم کافه دار به او در واقع هیچ تعهد خاصی به هم ندارن وهر دو با رضایت تن به این کار می دهند. با کسی به نام دانش اندوز بر می خوره کسی که تمام کتابهای کتابخانه را براساس حروف الفبا می خواند دانش اندوز به او نزدیک می شه و می خواد تا برایش ماجراهای که رخ داد را تعریف کند . باخودش می گوید : چه ماجرای؟ ایا این اتفاقاتی برایش رخ داد ماجرا بود؟ یک اتفاق بودن رویدادی بود که رخ می داد چه او می خواست و چه نمی خواست. دانش اندوز فردیست که دوره فاشیسم در اسیر بوده و می گوید بهترین لحظه را زمانی از زندگیش وقتی بود که همه اسیرها رو مجبور می کردن در یک انبار بزرگ کنار هم جفت هم بنشینن وحتی صدای ضربان قلب دیگری را می شنیدن .یک انسان دوست است این را خودش می گوید که یک انسان دوست هست. روکانتن انسان دوست نیست نمی تونه باشد تصور این رو می کند که می تونه توی کافه ان پیر مرد را بکشد وچه پیش می اید؟ می ریزن رویش کتکش می زنند وبعد زندان هیچ چیز خاصی رخ نمی ده فقط یک نفر می میرد.دانش اندوز اعتقاد داره که هر انسانی باید انسان دوست باشد .دانش اندوز از او فاصله می گیرد چون روکانتن اعلام می کند که انسان دوست نیست والبته دشمنی هم با انسانها ندارد. دست از نوشتن درباره دورلبون بر می دارد.

پایان بخش اول

خانه ادریسیها

خانه ادریسیها شامل دو جلد است. شگفتی اثر خانم علیزاده در این است نویسنده شخصیتهای زیادی را وارد جریان اصلی رمان می کند و با تمام وجود سعی در دراد تمام احساست و یا بهتر بگوییم بخش اصلی احساسات شخصیتهای رمان را بیان دارد بطوری که خواننده بتوانند تک تک افراد را درک کند در واقع این سبک نوشتاری است معمولا نادر است نویسنده این دشواری را برخودش روا دارد (یعنی شخصیتهای زیادی را وارد رمان کند و هر کدام از انها به شکلی محور اصلی رمان باشند )معمولا در بیشتر رمان ها افرادی وارد جریان اصلی روان می شوند اما انها نقش های خود را ایفا می کنند و در طی ان از جریان اصلی خارج می شوند اما رمز و سبک نوشتاری نویسنده توانایی در خلق شخصیتهای زیاد و بیان احسسات،  سرنوشت ها و خاطرات انها می کند. این رمان در بردرانده تمام احساسات حاکم بر یک زندگی عادی ست مانند:عشق،  نیروی نبرد،  عدالتخواهی، قدرت خواهی ، نفرت و ظلم ها و فساد در نهضت به قدرت رسیده است .خانم علیزاده انگار قصد داشتند قدم در راه کافکا و پرست بگذارند تمام شخصیت های رمان در گذشته هستند و در ان سیر می کنند و حتی بیشتر رمان در توصیف گذشته و نقش ان بر حال است.نکته جالب شباهت نام این رمان با نام فردی است به نام ادریس ،فردی بود که به بهشت رفت و نعلین خود را در انجا جا گذشت وقتی به قصد برداشتن نعلین خود به بهشت بازگشت دگر از ان خارج نشد.*روحش شاد*

رمان راجب شهری است به نام عشق آباد و گروهی که بقدرت رسیدهاند و وارد شهر شدهاند تا حق مظلومین را از ثروتمندات بگیرند و آها را از خانه هایشان بیرون کنند و به تعبیر خود به سزای عمالشن می رسانند. کل رمان و اتفاقاتش در خانه ای بزرگ و قدیمی اتفاق می افتد ساکنان اولیه خانه ادریسیها شامل مادر بزرگ یا خانم ادریسیها (همه با این نام می خوانندش)یا زلیخا - لقا (دختر میانسال خانم ادریسیها که سالهای عمرش را به تنهایی و بدور از مرد ها بسر برده است )- وهاب (نوه پسری خانم ادریسیها که تحصیلاتش را در خارج گذرانده است و بعد از سفر به مناطقی در جستجوی رحیلا به بازگشته است). هر سه خود را در خانه و خاطرات خیلی دورشان زندانی کرده اند. هرگز خانه را ترک نکرده اند و به قول وهاب چیزی که شاید موجب می شود هرگز خانه را ترک نکردند و به جمع دیگران نمی رفتنند "عادت ، اجبار و تن آسایی بود" .و یاور باغبان و مستخدم پیر خانه .

خانه ادریسیها پر از غم غصه است پر از اتفاقات عجیب و غریب ،  زنهای این خانواده به طریق های تسلیم خودخواهی مردان این خانواده شده اند(مردسالاری).مادر بزرگ وقتی خیلی جوان بود به اقای ادریسیها شورهر داده می شود در حالی که دلبسته جوانکی عاشق و آشوبگر بود به نام قباد، که برای آزادی و حق مردم مبارزه می کرد .سالها گذشته، از ان ماجرا وقباد رفت به دنبال هدفش و مادر بزرگ ماند و ازدواج کرد و حالا قباد با یک پای سالم مترود شده از طرف آتشخانه ای که خود بوجودش آورده با سکوت و حسرت به گذشته از دست رفته خود به زندگی ادامه می دهد.خانم ادریسیها با بدنیا آمدن فرزند سومش رحیلا دوباره جوانی را بدست می اورد. رحیلا دختر زیبا اما به حکم تقدیر شوم زنهای خانه ادریسیها به ناچار تن به ازدواج با موید (مردی بی لیاقت) می دهد.و از طرفی وهاب از کودکی با مادر بزرگ زندگی می کرده چون پدر در طی مسافرت به تفلیس تنها به خانه باز می گردد ... وهاب همیشه مادر خودر را مقصر می دانست برای اینکه او را ترک کرده بود و به گمان خود به دنبال خوشگذرای خودش رفته بود. رحیلا در جونای می میرد و اتاقش همچنان دست نخورده با تمام لباس ها و عطرهایش باقی می ماند. وهاب از کودکی دلبسته و شاید عاشق عمه اش بود و روزهای زندگی اش را با مرور خاطراتشان و نگاهی و برخورد رحیلا با اوسپری می کند ، در واقع دلبسته یک عشق خیالی ست که با آمدن رکسانا این عشق خیالی جایش را به عشق واقعی میدهد.لقا به دلیل نداشتن چهر زیبا و علاقه مادر خانم ادریسیها تمام زندگی را در تنهایی و با حس زیادی بودن سپری می کند و تنها فقط یک هنر او نواختن پیانو اشکار بود تا انکه شوکت بقیه استعداد های او را بیدار می کند.به قول وهاب وقتی پیانو می نواخت ای احساس در او ایجاد می شود که جوان شده و با نشاطی غیر قابل توصیف ما نواخت اما در پایان تبدیل می شود به همان لقای سابق .همیشه ترجیح می داد در زیر پای قدیسه زانو بزند و دعا کند.

زندگی عادی این چهار نفر با تمام کسالت و تکرارش با آمدن شوکت نماینده اتشخانه مرکزی از جریان عادیش خارج می شود .قهرمان شوکت زنی تنومند که همیشه زرد می پوشید جون خورشید بدرخشد منکر تمام خصلتهای زنانه بود بسیار بد کلام و خشن و برخلاف این ظاهر دلی مهربان و روحیه ای عدالتخواه دارد این مهربانی شامل حال بورزو است که شوکت را مانند مادر دوست می دارد .قهرمان شوکت و افرادش و اعضای خانه ادریسیها روزهای اول هیچ کدام تسلیم این تغییرات نمی شوند اما کم کم اول مادربزرگ و بعد لقا، وهاب همیشه در تعجب بود که چرا آن دو اینقدر زور همه چیز خود را از دست داده اند . بعد خودش هم این جریان تازه را می پذیرد.همراهان شوکت شامل آدمهای رنج کشیده و زحمت کشیده است که در زندگی گذشته شان به طریقی بی عدالتی در حقشان روا شده است و در انها حس مشترکی به نام عدالتخواهی بوجود آورده است اینها افرادی هستند که به قباد و ... کمک کرده اند تا ایت نهضت به نظلام تبدیل شود اما این نهضت هم مثل تمام نهضتهای دیگر که به قدرت می رسند رو به فساد کشیده می شود مانند کشتی بادبان برافراشته ای که هر سمت باد ببردش می رود.حالا انسانهای ریاکار و نه زحمت کشیده و نه فقیر و بدون هدفی که برای این انقلاب داشته باشند به قدرت رسیده اند.

برزور جوانک دانشجو وتندرو همه حق را به شوکت و اتشخانه می دهدکم کم درک می کند که اتشخانه هم رو به فساد می رود به شوکت می گوید"داروهای دولتی را می برند بازار سیا.بوی داروها طوی بیمارستان دیگر خوشایند نیست یک طورهای آزارم میدهد." پس از همه چیز می گذرد و در کنار شوکت باقی ما ماند، برای رسیدن به حق، نه در مقابل حق.

رخساره زنی که هنوز دلش به تنها سکه باقی مانده به خانه اربابی و سخن های ویاد خانه اربابی خوش است و در واقع حسرت ان روز ها را می خورد مثل همه.ترکان خیاط پیر پری با بچه هایش ، کوکب زنی که مردش او را همیشه می زد و اما باز هم هنوز عاشق است.پسرش یوسف جوانکی کتاب خوان و عاشق پیشه .شعر می گویید و شیفته شوهر رکساناست و شاید هم شیفته رکسانا. تیمور.کاوه .حدادیان شهردار سابق که متقعد است برای حکمت داری باید مثل شیر بی باک بود ومثل روباه مکار و عاملین قدرت باید بی رحم باشندو تناه حکومتی کخ باقی می ماند، حکومتی است که زیر دستان خود را خورد کند و به یک اطاعت مطلق اعتقاد داشت بر خلاف او شوکت معتقد بود مردم درک می کنند و نیاز به پوزه بند ندارند.

یونس خوش چهره نیست اما به قول لقل"استحکامی ایزدی در چشمانش است .جادوگر شاعر ، وقتی به زوایه تاریک زندگی تکتک افراد نور می تاباندتازه حقایق زندگی همه و چطور بوجود آمدن حس عدالتخواهی هر فرد اشکار می شود و به طریقی از نظر من انجا یکی از ان صحنه هایستکه قلب رمان می تپد تند هم می تپد.

قبادهمان جوانک عاشق که عاشق تر از ان عاشق کمک به مردم و عدالتخواهی بود و حالا حسرت روزهای از دست رفته را می خورد.حسرت می خورد کاش کنار مادربزرگ باقی می متند و باهم زندگی می کردند مادر بزرگ همیشه از او گلایه دارد می گویید قباد زندگی کرد چون در کنارش همیشه خطر بود اما من فقط سالهای زیاد زندگیم را صرف انتظار کشیدن کردم.حال قباد نمی خواهد مترسک سر جالیز دیگران باشد می خواهد زندگی خودش را داشته باشد. میگویید"به مردم محبت کردم و هیچ چیزی ار انها دریافت نکردم و تنها چیزی که طی این پینجاه سال درک کردم این بود که انها جلاد قاصب می خواهند.." و باز هم بخاطر این مردم اینبار جانش را در اعضای این سالها می گذارد.

رکسانا شخصیتی که اواخر جلد یک وارد جریان رمان می ش.د جلدی که خام است تازه شخصیتها کمی قبال درک هستند و اما جلد دو افراد رمان کاملا قابل درک هستند و بطور شگفت آوری فوقالعاده است.رکسانا زن جوان که بسیار شبیه رحیلا ست و مثل او و هم نقش او این بار نه تنها به خانم ادریسیها بلکه به همه زندگی دوباره می بخشد و همه رازهای خانه ادریسیها را می داند چون رعنا اموزگار او بوده است و مهمترین چیزی را از او آموخته حس آزادی خواهی .رکسانا کسی که بگفته خودش شخصیت حقیقی خود را در پس شخصیتهای ساخته دست دیگران از دست داده است. حالا خسته است از این همه تکرار، تکلیف، دلبستگی دیگران به او و حالا می خواهد تنها برای هدفش زندگی کند.وحال آمده است برای تغییر دادن برای پایان بخشیدن به همه چیز ، این ها را وهاب درک می کند "در دیدار اولشان میان چهارچوب (اتاق رحیلا) رکسانا درست بود- زنی در انتهای راه" . با آمدنش در خانه وهاب دگرگون میشود تمام تخیلات خود را زنده می بیند با هم کنار نمی ایند ، خودش را اوی پس می کشد یک فرد اخلاق گراست و انچه را می خواهد سعی در پنهان کردنش دارد شاید به این خاطر است که آرامش ندارد و بقول برزور" یک پایش این طرف جوی است و دیگری این طرف می گذارد و کاملا با تمام وجود بدنبال یک چیز نمی رود، در اواخر رمان وهاب هدفش را میابد..... .

تنها گلایه ای که بر این رمان منتشره شده می توان گرفت از انتشارات توس است بابت کم سلیقگی در طرح جلد کتاب و بی توجه ای به صفحه بندی کتاب(قسمتهای از رمان چند بار چاپ شده است.).