فراقی (1)

وصال دوستان روزی ما نیست

بخوان حافظ غزلهای فراقی

 

سپیده که سر بزند

نخستین روز روزهای بی تو

آغاز می شود.

آفتاب سرگشته و پرسان

تا مرا کنار کدام سنگ

تنها بیابد / به تماشای سوسنی نوزاد

به نخستین درۀ سرگشتگی هام.

در اندیشۀ توام

که زنبقی به جگر می پروری

و نسترنی به گریبان.

که انگشت اشاره ات

به تهدید بازیگو شانه

منقار می زند به هوا

وفضا را

سیراب می کند از شبنم و گیاه.

سپیده که سر بزند خواهی دید

که نیست به نظرگاه تو / آن سدر فرتونی / که هر بامداد

گنجشکام بر شاخساران معطرش به ترنم

آخرین ستارگان کهکشان شیری را

تا خوابگاه آفتابیشان

بدرقه می کردند.

سپیده که سر بزند

نخستین روز روزهای بی مرا

آغاز خواهی کرد:

مثل گل سرخ تنهایی

آه خواهی کشید،

به پروانه ها خواهی اندیشید

و به شاخه سدری

که سایه نینداخته بر آستانه ات.

منوچهر آتشی

سایه خود

 

در ساحت دهلیز سرای من وتو

مردیست نشسته از برش مشعل نور

هر روز و به هر شب از برای من وتو

در بر بگشاده نقشه یی زین شب دور

انگیخته از نهادش

رگهای صدا.

یک خنده نه از لبانش،

یکدم شده وا.

می بیند او به زیر ویرانهء شب

در روشنی شراره یی سرد شده

در شادی روزی ، نه در ان خورشیدی

در گردش یک شب پر از درد شده

نو می کند او هزار اندوه نهفت.

اما چو به ناگهان نگاهش افتد ،

بر سایهء خود اگر چه از او نه جدا

لبخند زده ،

فریاد بر آورد.بماند

از چشم من و تو در زمان نا پیدا.

 

*نیما یوشیج*

دوست

دوست

**مرثیه ای بر مرگ فروغ فرخزاد از هشت کتاب سهراب سپهری** I should be glad of another death. T.S.Eliot

بزرگ بود

و از اهالی امروز بود

و با تمام افق های باز نسبت داشت

و لحن آب و زمین را چه خوب می فهمید.

صدایش

به شکل حزن پریشان واقعیت بود.

و پلک هاش

مسیر نبض عناصر ار

به ما نشان داد

و دست هاش

هوای صاف سخاوت را

ورق زد

و مهربانی را

به سمت ماه هل داد.

به شکا خلوط خود بود

و عاشقانه ترین انحنای وقت خودش را

برای ایینه تفسیر کرد

و او به شیوهء باران پر از طراوت بود

و او به سبک درخت

میان عافیت نور منتشر می شد

همه کودکی باد را صدا می کرد

همیشه رشتهء صحبت را

به چفت اب گره می زد

برای ما ، یک شب

سجد سبز محبت را

چنان سریع ادا کرد

که ما به عاطفهء سطح خاک دست کشیدیم

و مثل لهجهء یک سطل آب تازه شدیم

و بارها دیدیم

که با چقدر سبد

برای چیدن یه خوشهء بشارت رفت.

ولی نشد، که رو به روی وضوح کبوتران بنشیند

و رفت تا لب هیچ

و پشت حوصلهء نور ها دراز کشید

و هیچ فکر نکرد

که ما میان پریشانی تلفظ درها

برای خوردن یک سیب

چقدر تنها ماندیم.

وی اهورمزدات

 

 

طوفان مغرور اقیانوس را به تلاطم می آورد

واسرار درونش را باز می جوید

غرش محکوم کنندهء رعد

داوری خدایان را

بر چشم مضطرب

می کوبد:

 

به ما باز ده

انچه از ماست به ما باز ده

خاموش ساز آتش ترس آورت را

ظلمت ژرفایت از پیام خورشید عظیم بیگانه است

بس کن این نجوای مهیب را

کلام تاریکی را باز گو

به جلوه آور

نهفته ها را

ما را به ما باز ده

نپتون پیر به خاموشان می نگرد

و دیوارها گذشته را بدرود می گویند

 

خشم سهمگین اقیانوس کناره های ترسان را می ساید

وهدیه ها یشان را به آنان باز می گرداند

 

خروش سنگین او جزیره های دور:

آرامگاه خدای طرود را پنهان می سازد

مرجانهای سپید

در آغوش

دانه های اتشفشانهای اعماق

به لرزه می افتند

شعله های کف آلوده امواج

بر آسمان هجوم می آورن

رنج جاودان فرمانروای هستی اقیانوس را به خود می کشد

التهاب درون قربانی می طلبد

و مرغان دریائی سروده افق های دور دست را می سرایند

و زمان فرا می رسد

و دستهای اهکی در پیشگاه او به خاک می افتند:

 

که تو را از یاد بردیم

که تو را درنیافتیم

که در ناتوانی توانائیها باز ماندیم

که از خود گریختیم

که بینائی را از دیدنها زدودیم

که رنج تو را درنیافتیم

که رنج تو را از یاد بردیم

آسمانها فرو می ریزند

طنین نبضان هستی

جهان ها را فرا می گیرد

رگها به هم می پیچند

دستها دستها را ترک می گویند

پوستهای تهی سرگردان می شوند

 

سایه درختان خشک

از مردمک های ذوب شده می گریزد

 

کف سرخ صخره های ساحلی را خرد می کند

 

و مرغان اندوه

زیر بالهای فراموش شده

انتظار می کشند

 

نخستین خروش آخرین قله

ظلمت نور ها را در هم می شکند

و کلام خدا نور ظلمت ها را آشکار می سازد:

 

در تنهائی بی پایانش

رویای نیستی ها را زدود

سکوت هستی را دریافت

از تهی لبریز گردید

 

سایه اضطرابی عظیم دره ها را در خود می فشارد ،

سر مای مهتابی رنگ راه دشوار را بهم پیچانده است

رطوبت طوفانی نزدیک شونده صخره ها را به خواب می برد

و چشمان پر وحشت رهرو نگران است

..............

*هوشنگ ایرانی*

چه فاصله است بر این خاک؟

من از بهار ،

من از بهار نمی آیم؟

و تو

سکوت صبحدمت را چه کس شکسته که بیدی درون دست تو می لرزد؟

و من به یاد که افتاده ام

که از بهار

نمی آیم ؟

شراع هفت گل سرخ در سپیده طلوع کرد

و قلب مرد بناگاه باغ باغهای جهان شد

تو بر بساط زمستان

غریو را نشنیدی!

چه فاصله است مسافت

میان لحظه میلاد و

دیده بستن و

مردن؟

چه فاصله است بر این خاک؟

به جستو جوی طراوت

همیشه تشنه بمان تو

که صرفه برد شهیدی

که در سپیده طلوع کرد

در سپیده وضو ساخت

در سپیده مناجات کرد

که با طراوت خونش

و با غریو دهانش ....

و از بساط زمستان به شکل کشتی گل رفت

در سپیده

فرو

رفت.

بجز غبار که پنجه می کشت اینکه

بر این غبار که بر تخته بند عمر نشسته است؟

تو ای دهان تسلی

که پنجه می کشت اینک

بر این غبار که بسیار ؟...

از ارتفاع طراوت

چه کس دوباره سحرگاه

به خون خاک در افتاد؟

که از غریو دهانش

من از بهار نمی ایم

و تو دعای دهانت دعای پاییزی است؟

غریو را تو شنیدی؟

ت ای دهان تسلی

چه خلوت است صدایت؟

                                             منصور اوجی

خانه ام ابری است

خانه ام ابری است

یکسره روی زمین ابری است با آن .

 از فراز گردنه ، خرد و خراب و مست

باد می پیچد .

یکسره دنیا خراب از اوست.

وحواس من .

 آی نی زن ، که تو را آوای نی برده است دور از ره کجایی؟

خانه ام ابری ست اما

ابر بارانش گرفته است.

در خیال روزهای روشنم کز دست رفتندم ،

من به روی آفتابم

می برم در ساحت دریا نظاره.

و همه دنیا خراب خرد از باد است،

و به ره ، نی زن که دایم می نوازد نی، در این دنیای ابر اندود

راه خود را دارد اندر پیش.

نیما یوشیج-1331