دوباره

یه لخند واقعی روی صورتش بود چطور می توانست اینقدر صادق باشه وشاید هم نبود البته که نبود اشتباهی مرتکب شده بود وبعد برای اینکه دیگری درد او را نکشد،انقدر هم خوب نقش بازی می کرد که هنوز هیچکس به درون واقعی اش پی نبرده بود حتی گاهی خودش هم دچار تردید می شود کدام فکرش حقیقتا از درونش بر می خواست.با نوک کفش چاله ای بوجود می آورد و دوباره رویش را صاف می کرد گه گاهی سری هم بلند می کرد و نیم نگاهی به ساعت .- سلام نفس نفس می زد صورتش طوی سرما عجیب گل انداخته بود - بریم؟ چطور می توانست بهش بگه نمی خواد بچه دارشه.خسته بود دستش را میان داستانش لغزاند سیاهی مردمک چشمش تو کاسه چشم لرزید با ان چونه خشگل گردش بهش لبخند زد. دستانش را دور کمر باریکش حلقه کرد و او را بکنار کشید به مرد جوان که پیره مردی را کول گرفته بود خیره شود صدایش با خوشی زودگذر سکوت عمیق بینشان را شکست- حتما مثل من از آسانسور می ترسه؟ ..صورتش درهم رفت. زن حامله لیوان پلاستیک صورتی رنگش را به قوطی اب معدنی دست مرد همراهش زد و لبخند پیوسته یشان.- خوشبحالشون.. صورت رو ازش برگرداند از جا برخاست به تند راه رفتنش چشم دوخت رو میز خم شدنش لبه کاپشن خاکستری تیره اش از نوک میز اویزان بود چرخید قطر اشکی گرم سمت چپ صورتش را خط انداخت ..قدرتی توان پاهاشو ازش گرفته بود کاش می تونست به همه چیز پایانبده یاد حرف بابا افتاد باید با عشق ازدواج کرد تا هر بلایی سر ادم میاد قلبش بهش صبر بده قطرهای اشک روی صورتش روان شدن.صدای بسته شدن در .. - میشه بریم خونه؟ سرش رو بلند نکرد حتی به چشماش هم نگاه نکرد دست دراز شده به طرفش را گرفت و از جا برخاست.دست را به کمر برد درد عجیب و اشنایی طو ستون فقراتش چنگ انداخته بود.خیره به تلوزیون بود دوتا چایی رو میز دست نخورده با بخارهای رویشان. تشی تمام وجودش را در برگرفت گوشه شقیقه هایش شروع به زدن کرد - کانال نزن. - برام فرق نداره! - می شه تمامش کنیم. چشمان مشکیش از صفحه تلوزیون کنده شدن طو صورتش خواند همه اش بخاطره توه ،- من بچه نمی خوام کمر خم کرد دستش را روی موهی سیاه دستش کشید - بجان پروین نمی خوام.... چشمانش طو گودی چشم چرخید دریاچه کوچکش آینه چشمانش شود خیز برداشت صدایش بغض آلود و خشمناک پیچید - می دونم هیچی دیگه بینمون نیست .. چقدر سخت و دردناک جمله ای که همیشه می خواست بشنود را شنید. درد خفیفی زیر شکمش احساس کرد. سر خم کرد به قطر های سرخ چشم دوخت . دردهای بیفایده .کاشی های سفید بی نظم کنار هم سوار شده بودند درز کاشی ها گچ بالا امده نوشته بود دوباره. خیره به ان نوشته ...صدای چرخش در -انجایی؟ -اره -حالت خوبه؟ -اره.

نظرات 1 + ارسال نظر
رضا مشتاق جمعه 1 دی‌ماه سال 1385 ساعت 09:31 ب.ظ http://alldaytimes.blogsky.com

سلام
دوستان عزیز ممنون از لطف هردوی شما ، و وزمانی که برای خوندن نوشته های خط خطی ما صرف کردین

* * *

اما ... دوباره
میشه روش فکر کرد اینکه از یکی دوقسمتش خیلی خوشم اومد
«....انقدر هم خوب نقش بازی می کرد که هنوز هیچکس به درون واقعی اش پی نبرده بود حتی گاهی خودش هم دچار تردید می شود کدام فکرش حقیقتا از درونش بر می خواست...»

خیلی واقعی ... ، بعضی وقتا بهش فکر میکنم ... اینکه نقش بازی کردن خوب هست و یا بد
... و یا اینکه ... اینکه .. اگه قرار باشه همیشه یه رنگ بود .... با حماقت مترداف و هم نمیشه ... ؟
نمی دونم ... یعنی در واقع عقیده دارم هیچ کدوم مطلق نیست ... هرکدوم به جای خودش
مثلاْ یکی از آیات قرآن
... و مکرو و مکرالله و الله خیر الماکرین
یعنی اگه پاش بیفته ، خدا هم تو مکر زدن کم نمیاره
(( شد شبیه وبلاگ این یارو تفرشی .. چی بود اسمش ... آها .. فال قرآن alcoran.blogsky ))

* * *
«...کاشی های سفید بی نظم کنار هم سوار شده بودند درز کاشی ها گچ بالا امده نوشته بود دوباره. خیره به ان نوشته ...صدای چرخش در -انجایی؟ -اره -حالت خوبه؟ -اره.»

این تکه هم خیلی عالی بود ... خیلی زیاد
جمالتی هست ... یعنی بعضی مواقع جملاتی هست و متنهایی که به دل می نشیند
بدون اینکه حتی خیلی هم از محتوای آن چیزی متوجه شد
این جملات و نوشته ها که اینگونه است ، می شود حکایت یک قطعه موسیقی بدون کلام

* * *
دوستان (( فروز و فردان )) در این فصل مشغول به درس و کتاب هستن ، دوستان جوان .. ، همیشه جوانبخت باشن
... تا بعد

سلام
لبخند شادی بر لبانمان نشاندید. خیلی ممنونیم بابت نظرتان ...راستش همیشه به کلام نشسته بر زمان یا همان لحظه و یا صدای درنمان... اعتقاد داریم.ما همیشه در شوق خواندن و یادگرفتن هستیم اما ان دیگری که منظور شماست بر سطح گذشته به پایان رسیده است.
زنده دل باشید.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد