آئینهء دق

آئینهء دق

شبها که پرپر می زند شمع

_ با کوله بار اشکهای مردهء خویش _

تنها، در آن سوی اطاقم،

شبهای پائیزی که پیش از مردن ماه

آتش به سردی می گراید در اجاقم،

خاموش، پشت شیشهء در می نشینم

شمع غمی گل می کند در سینهء من

آن قدر زاری می کنم تا جیوهء اشک

هر شیشهء در را کند آئینهء من

آنگه در این آئینه های کوچک دق

سیمای دردآلود خود را می شناسم:

سیمای من سیمای آن شمع غریب است

کز اشک باری می کشد بر گردهء خویش

من نیز چون او در سراشیب زوالم

با کوله بار روزهای مردهء خویش

در زیر این بار

اندام خون آلود خود را می شناسم :

اندام من اندام شمعی واژگون است

کز جنگ با شب ،پای تا سر غرق خون است

هر چند نور صبح را می بیند از دور ،

هر چند می داند که این نور ،

از مرگ با او دورتر نیست ،

اما در این غم نیز کی سوزد که افسوس

زان آتش دیرین که در او شعله میزد

دیگر خبر نیست

دیگر اثر نیست!

 

شبهاکه پرپر می زند شمع

_ در زیر بار اشکهای مردهء خویش _

در شیشهء در ، نقش خود را می شناسم :

پیری که باری میکشد بر گردهء خویش.

در زیر این بار

دیگر نه آن هستم که بودم

خالی است از آتش دیرین ، وجودم

پیچیده در چشم فضا ، دود کبودم

خفته است در خاکستر پیری ، سرودم .

افسوس ، افسوس !

دیگر نه آن هستم که بودم...

نادر نادرپور_ 1337

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد