یادی از عمران صالحی

باران سیاه

آئینهء کوچک پروانه ها

چشمهء زنبورها

مردمک چشم برگ

تیلهء انگشت باد

مختصری از خزر

آه،

قطرهء باران

دگر آن قطره نیست!

توی باغ،

بال پر بلبلی

شد سیاه

از ته دل خنده زد

روی درختی، کلاغ

قار _ قار

قاه _ قاه!

دانهء انگور به می فکر کرد

تیغ نهادند به رگهای تاک

خمرهء پر سرکه، بر ایوان نشست

ابر سیاه آمد و باران سنگ

آیهء نازل شده از سوی ابر

قابل تفسیر نیست

برگ گل یاس را

باد، قرائت نکرد

بلبل مسلول

به کنجی نشست.

سرفه کرد.

دفتر گل بسته شد

فاتحه!

 

 

**تنها کلامی باقی مانده: روحش شاد، یادش گرامی **

 

 

نظرات 1 + ارسال نظر
هادی چهارشنبه 19 مهر‌ماه سال 1385 ساعت 01:12 ب.ظ http://www.poozkhand.blogsky

سلام.خیلی منتظرت بودم.راستش می خواستم که دفعه بعدی که سر زدی اسمتو به من بگی.امیدوارم این دقت سودایی تو به ادبیات هرگز خدشه دار نشه.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد