بخوان ای همسفر با من

ره تاریک با پاهای من پیکار دارد

به هر دم زیر پاییم راه را با آب الوده

به سنگ اکنده و دشوار دارد ،

به چشم پا ولی من راه خود را می سپارم.

جهان تا جنبشی دارد رود هر کس به راه خود ،

عقاب پیر هم غرق است مست اندر نگاه خود.

نباشد هیچ کار سخت کان را در نیابد فکر آسان ساز،

شب از نیمه گذشته ست ،خروس دهکده بر داشته ست آواز،

چرا دارم ره خود را رها من

بخوان ای همسفر با من !

........................

............................

................................

*نیما یوشیج *-بخوان ای همسفر بامن

نظرات 1 + ارسال نظر
! شنبه 28 مرداد‌ماه سال 1385 ساعت 11:21 ق.ظ http://alldaytimes.blogsky.com

سلام دوستان
خیلی وقت هست که مطلبی ننوشتین . امیدوارم که مشکل خاصی پیش نیومده باشه
اگه یادتون باشه درباره داستان کوتاه باهاتون صحبت کرده بودم
درباره اولین داستان نظر داده بودین .... و ازتون ممنوم
نوشته بودین یاد آور داستان های چوبک هست
از صادق چوبک یکی دو داستان بیشتر نخوندم ... تو کتابای دبیرستان بود
***
حقیقت این هست که یه بخش بزرگی از زندگی من تو محله های میانی تهران بوده ... سرسبیل و چهار گلکار ... خیابون سپه غربی سابق ... الان اسمش شده امام خمینی ...
یادش به خیر ... بعد از ظهر هایی که تو کوچه تیله بازی میکردیم ... از اون محله ها به غیر از خاطره هیچ چیزی باقی نمونده .
یه داستان چند خطی کوتاه دیگه هم نوشتم
عمو کلاغ
خوشحال میشم که تشریف بیارین
***
یا حق

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد