بی بار


دویدم تا به گامهای شتابانت رسیدم .دستت را میان دستانم گرفتم قلبم تند می زد و تند نفس می کشیدم بی بار ،بی انکه نگاهم کنی گفتی :بی بار نفس نکش .هفت نفس عمیق کشیدم  و همه تندی ها ارام تر شد .خواستم سر برشانه ات بگذارم شانه پس کشیدی و گفتی: این بار را خودت باید بکشی.در چشمان اشک جمع شد تا ان روز تلخ، فریاد ! الان که نیستی سرم سنگین هست اما روی شانه خودم .

 

نظرات 1 + ارسال نظر
..سکوت دیوار پنج‌شنبه 12 مرداد‌ماه سال 1385 ساعت 10:43 ب.ظ http://www.wall.blogsky.com

سلام
نوشته زیبایی نوشتی.
(خواستم سر برشانه ات بگذارم شانه پس کشیدی و گفتی: این بار را خودت باید بکشی)
چرا اینو نوشتی؟؟؟اگر دوست داشته باشه پس راضی به مرگت نیست...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد