چه می توان نوشت!!!!

با زور می خواهیم به کجا برسیم؟ به سعادت معنوی ؟ به بهتر از دیروز بودن‌؟ نمی توانیم باور کنیم کتک زدن خانم ها در خیابان بوسیله ماموران دولتی. اینجا کجاست؟ کسی که باتوم به دست می گیرد به چه فکر می کند واقعا به چه می اندیشد چشمهایمان را ببندیم تصور کنیم یک باتوم به دست دارید خوب چی فکر می کنید؟ .به ذهن من این می رسد هر کسی باتوم بدست نمی گیرد .وقتی عکس ها را دیدیم دهانمان باز ماند خدای بزرگ اینجا کجاست !؟ در حیرتیم خدای ما برای هدایت بندگانش با زور وارد نشد ما که هستیم چه می کنیم ؟

برای دیدن عکسها می توانید به سایت زیر رجوع کنید:

                www.kosoof.com                                        

دود

یادم هست کنار آتش از میان دود با چشمان قرمز گفتی : هیچ وقت به گرمای ناتوان دلی ، دل نبند.خندان گفتم: چرا ؟با چشمان سرسختت در چشمانم نگاه کردی و گفتی :چون دودش خیلی بیشتر از گرماشه.

دو برگ


یادم هست زیر سپیدار بلند لانه کلاغ های پیر را نشانم دادی و گفتی: هر دو برگی از درخت روزگاریم.

اینیاتسیو سیلونه


 

           (سمت راست اینیاتسیو سیلونه است)

  روزگار نویسنده:

اینیاتسیو سیلونه نویسنده ایتالیایست . نام واقعیش سکوندوترانکوئیلی است .در اول مه سال 1900میلادی در آبروتس که یکی از استانهای ایتالیاست به دنیا آمد .پدرش خرد مالک ومادرش بافندگی می کرد. دوران تحصیلی ابتدادی ودبیرستان خود را در مدرسه خصوصی تحت نظر کشیشان گذراند. به دلیل مشکلات مالی که در نخستین سالهای قرن بیستم بر تاکداران ایتالیا وارد شد پدرش مجبور شد چند سالی به برزیل مهاجرت کند وتاکستانها و دارای خانوادگی به فروش رسید. در سال۱۹۱۵  بر اثر زلزله اعضای خانواده به غیر از برادرش را از دست داد وخسارت زیادی بر آبروتس وارد کرد.او در ۱۷ سالگی به حزب سوسیالیست ایتالیا پیوست واولین مقاله را بریا روزنامه ارگان حزب سوسیالیست ایتالیا نوشت ودر آن مطالبی را افشا کرد درباره سواستفادها وتخلفات مقامات دولتی که مامور بازسازی زادگاهش بعداز زلزله بودن. به عنوان خبرنگار هفته نامه جوانان سوسیالیست برگزیده شد. سیلونه همچنان به تحصیلات نامنظم خود ادانه داد.

در سال ۱۹۲۱در گنگره ای که برای بنیاد گذاری حزب کمونیست ایتالیا تشکیل شد ، پیوستن جوانان سوسیالیست ایتالیا به حزب تازه را اعلام کرد. فعالیتها و مسولیتهایش افزایش یافت .مدیریت یک روزنامه استانی ورهبری سازمان مخفی حزب وهمین طور به عضویت کادر رهبری حزب رسید. وقبل از وضع ((قوانین ویژهء)) ریثیم موسولینی در کشور ماند وبه فعالیتهای پرخطر خود ادامه داد 3بار دردادگاه ویژه امنیت کشور به طور غیابی محاکمه شد .اما پلیس نتوانست او را دستگیر کند (اوبه فعالیتهای خود تا سال 1931ادامه داد ) .برای فرار از دست نیروهای انتظامی رژیم موسولینی به فرانسه وبعد اسپانیا ودر اخر به شوروی رفت. دراین حال نمایندگی حزب کمونیست ایتالیا را در چند کنفرانس بین المللی به عهد گرفته.در سال1930با قدرت یافتن استالین دچارهای بحرانهای سیاسی شد ومثل هم قطاریهای خود اندره ژید ،ارتورکوستلرسپندر،رایت و لوی فیشر از فعالیتهای سیاسی کنارهگیری کرد .

سیلونه اولین رمان خود را به نام فونتامارا در زمان می نویسد که بریا درمان بیماری سیل دریکی از دهکدهای سویس اقامت داشت .در این هنگام اتفاق ناگوارتری برایش رخ میدهد وان دستگیری برادرش به اتهام واهی شرکت درسوقصد که بعد از دوسال درزندان می میرد .سیلونه از دولت سویس در خواست یناهندگی سیاسی می کند. وبه مدت 16سال در سویس اقامت میکند .در مدت اقامتش علاه بر مشکلاتی که دولت سویس برایش ایجاد می کرد، به خاطر فعالیتهای ضد فاشیستی ومبارزات غیر علنی خود با دستگاه دیکتاتوری موسولینی دورانه سختی را از نظرروانی و مادی پشت سر می گذراد. فعالیتهای سیاسی را کنار میگذارد وتمام زمان خود را صرف نوشتن می کند.

سیلونه نان وشراب را در سال 1937 می نویسد . داستان فردی به نام سپینا است.که نماینده سوسیالیستهاست در مقابل فاشیست می ایستد . اما با خود درگیر است که ایا اگر نهضت سوسیالیست به قدرت برسد . ونظام حاکم شود همان طور ازاد اندیش وگشاد رو باقی می ماند؟...

در سال1938 مکتبهای سیاسی را می نویسد : داستان دو امریکایی که برای یاد گیری روشهای دیکتاتوری به اروپا امدن تا بتوانند به هدف خود که بازگشت به امریکا وایجاد یک رژیم دیکتاتوریست دست یابند انها به یک ایتالیای به نام کلمبی معرفی می شوندو.....

درسال 1940دانه زیر برف را می نویسد داستان یک فعال سیاسی ایتالیایی است که بطور مخفی به کشورش باز گشته است در بردآرنده تغیرهای فکری او درباره مسائل سیاسی است. تک تک کتابهای سیلونه در یک مسیر جریان دارد سیر زندگی خودش ، آنچه بر او گذشته است . باورهای خودش ،تغیر و تحول رشد فکریش همه در متن های نوشته هایش لمس می شوند. کملا گویای فردی است که می خواهد به انسانهای دیگر کمک کند، برای حق بجنگد. سیلونه در سال 1944 بعد از سقوط حکومت فاشیسمی موسولینی به ایتالیا باز می گردد. و به فعالیتهای سیاسی خود تحت عنوان جزئی از کادر حزب رهبری حزب سوسیالیسم ایتالیا و مدیریته روزنامه ارگان که در زمان مدیریت او که پر تیتراژ ترین روزنامه ایتالیا بود و همین طور نمایندگی ابروتس را در مجلس شورای ملی بر عهده می گیرد . در سال 1948 نامزدی انتخابات را نمی پذیرد و در مقالعه ای به عنوان (( انتقادی از خود )) می نویسد : "رویداد های نا گوار این دوران پس از جنگ به نحوه قاطی بر بی اعتمادی من بر حزب های سیاسی افزوده و اعتقاد و دلبستگی من به آزادی را راسخ تر کرده است ."                 او کوششهای برای ایجاد جنبش کارگری ایتالیا در سال 1951 انجام داد. دیگر آثار او راز لو کا (1956) - روباه گلهای کاملیا (1960) - خروج استراری (1965) - ماجرای یک مسیحی فقیر (1968) اینیا تسیو سیلونه در 22 اوت 1978 در ژنو در گذشت او در اواخر عمر خود در مزرعه شخصی خودش در رم زندگی می کرد.

به گفته سیلونه :

جای واقعی نویسنده در درون جامعه است ، نه در نهادهای سیاسی کشور .

مطالب یاد شده بر گرفته ازمقدمه کتاب مکتب دیکتاتور ها ترجمه مهدی سحابی و نان شراب ترجمه محمد قاضی ست .

متن زیر نگاهی است کوتاه بر کتاب یک مشت تمشک سیلونه به ترجمه بهمن فرزانه :

داستان مردیست به نام روکو. روکو دروافع کسی بود که ناگهان متوجه شد انچه فکر می کرد .کاملا درست بود . خود را از شر حزب خلاص نمود. حزب همان طور که ان دختر اتریشی می گفت همه چیز او بود . خارج از ان او پوچ بود. ولی حالا او می دید حزب به چیزهای به غیر از اصل توجه می کند .هدف انها وقتی چند زندانی بودن مبارزه برای زدودن فقر از کارگران بود واما بعد از ان تلاشها هنوز تغییری در وضع فقرا به وجود نیامد بود .هنوز ماجرای شیپور وجنگل سوخت تکرار می شود ،با خانواده تاروکی ان طماح .روکو به دنبال مقام وقدرت نبود مثل دون الفردوا و به کمک به فقرا ایمان داشت ،برای کمک به انها وارد حزب شده بود وتنها راه را همین می دید .او میگفت :انقلاب یعنی اینکه ما هم به نوبه خودمان مردم را ازار دهیم . مگر غیر از این اثروتمندان ثروتمندتر وفقرا فقیر تر از قبل می شوند. روکو مهندس بود اما خانه نمی ساخت اما ناگهان شروع کرد به خانه ساختن(وقتی از حزب خارج شد) لاتزارو به او گفت تو از این بمست بدون برگشت به عقب، خواهی گذشت،واو گذشت . وبعد از ان نگاه به چشمان نگران استلا در اتاق کمیسیون و بعد رهای. تازه فهمید زمین گردست جرینتا به او یاد اوری کرد . زاکریا ،یا یک یر مرد که خود را از همه غوغاها دور نگه داشت بود وبرا یخودش زندگی می کرد . مارتینو به یک مشت تمشک خاک آلود قانع بود و ان جنگل و به سادگی پدرش افتخار می کرد که باید جور لیوانهای پیاپی شراب را بکشت به خاطر انکه نکند مردم دیگر لیوانی شراب به یک کارگر تعارف نکنند .خواهر کشیش ،بدبین و در همه جا گناه می دید غیر از درون خودش احساس می کرد گناه درونش وجود ندارد .حزب با وجود نداشتن کورها ی ادم پزی، اما باز به مردم ازار می رساند. ان دختر لوچ،مذهب وحزب ونامتعادل وهنوز خراف وکهنه پرست و یکی از طرفداران حزب بود و اعتقاد داشت حاضر است رفیق خود را برای منافع حزب بکشد . ماشینی خالی از شعور، همه اینها استلا را با روکو دوباره هم عقید کرد.

کنار هر چه دلش خوا ست


 

کنار هر چه دلش خوا ست

نامت

در من افتاده است

یا آمده بی هوا

تا بنشیند کنار هر چه دلش خواست

کنار هر چه دلش خواست

گاهی می نشیند سنگی

گاهی واژه ای که می گوید از رنگی دور

نامت

در من افتاده است

- دشمنی نا پیدا -

نه می توانمش دید که برانمش از خانه

نه نمی توانمش دید

که بی خیالش پا بگذارم

برفرش یا آستانه

همین طور بی هوا آمده است

تا بنشیند کنار هر چه دلش خواست

و ننشیند کنار هر چه دلم خواست

- مثل دلم -

{ ((کنار هر چه دلم خواست )) گنجشکی است

که می نشیند بر سنگی ، و نمی داند که برادری دارد - سنگ -

در چرم تیر کمان کودک دیوانه }

همین طور بی هوا

افتاده نامت در من

نه آن قطرهء افسانه است

که دهان گشوده بر آبها در انتظارش بوده باشم

نه شندانهء گمراه

که فرو گیرمش به سنگدان و خون جگر عق زنم بر او

و بپرورمش از جنس دلم

****

دشمن افتاده است نامت در من

طنینی چرخان در تاریکی هام

که صدا می کند از گوشه ای نبضانهایم را

و هی که می شوم به آن سو صدایش

از گوشهء دیگر

بر می آورد سر

تا سر بدواند هر سو تپیدن هایم را

****

تا بنشیند کنار هر چه دلش خواست

نامت افتاده در جانم

- دزدی یا دوستی

سنگی یا رنگی یا طنینی چرخان

یا نطفهء آفتاب در سحابی سرگردن

نمی دانم

چه بگویم ، چه گونه بگویم اما

که من هلاک همین غریبه سر به هوا ، همین نا خوانده مهمانم ؟

آذر70 ، بوشهر _ مجموعه زیبا تر از شکل قدیم

* منوچهر آتشی*


به یاد م.ا.به آذین

 

 



با تاسف فراوران سومین روز در گذشت م . ا . به آذین(محمود اعتماد زاده) را به بازماندگان مترجم پیشکسوت بزرگ تسلیت می گوییم و شادی و سعادت ابدی ایشان را از ایزدمنان خواستاریم.راستش یکی از بهترین کتابهای که خواندیم جان شیفته است کتابی که اگر م.ا. به آذین ترجمه اش نمی کرد. شاید هرگز به این شیوایی قابل درک نبود. همان طور که می دانید وقتی یک کتاب خارجی را می خوانیم توانایی مترجم است که ارزش نوشته را به ما (هم زبانانش) منتقل می کند. ما از مترجم های زیادی کتاب خوانده ایم و می شود گفت یک ترجمه خوب مانند یک نوشته خوب در بارور شدن اندیشه خواننده اش نقش مهمی را ایفا میکند. انسانهای بزرگی در طول عمر خاکی خود زحمات گرانبهای دراین راه کشیداند. یکی از انان شاد روان محمود اعتماد زاده است.می توانید برای آشنای بیشتر با م.ا به آذین و آثارش به این سایت مراجعه کنید :

http://www.iran-newspaper.com/1385/850227/html/horizon.htm

در همین راستا خبرگزاری بی بی سی هم مروری بر زندگی و آثار م.ا به آذین داشته که می توانید به آن مراجعه کنید:

http://www.bbc.co.uk/persian/arts/story/2006/05/060531_behazin_bio.shtml

*روحش شاد*