غزلی در مایهء شور و شکستن
نفسم گرفت از این شب ،در این حصار بشکن
در این حصار جادویی روزگار بشکن
چو شقایق ،از دل سنگ، برآر رایت خون،
به جنون ، صلابت صخره کوهسار بشکن
تو ترجمان صبحی ، به ترنم و ترانه
لب زخم دیده بگشا ، صف انتظار بشکم
(سر آن ندارد امشب که برآید آفتابی ؟)
تو خود آفتاب خود باش و طلسم کار بشکن
بسرای تا که هستی ، که سرودن است بودن
به ترنمی دز وحشت این دیار بشکن
شب غارت تتاران ، همه سو فکنده سایه
تو به آذرخشی این سایه دیو سار بشکن
ز برون کسی نیاید چو به یاری تو ،اینجا ،
تو زخویشتن برون آ ، سپه تتار بشکن.
شفیعی کدکنی